ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

 

جهت مشاهده متن روضه ها و گریزهای

شب سوم محرم و حضرت رقیه

به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 

 





نم نم داره بارون میآد

داره برام مهمون میآد

کنایه فهم ها

خرابه بوی نون میآد

وای وای

داره از راه دور میآد

تو طبقی از نور میآد

از سفر تنور میآد

وای وای

بابا خواهش میکنم،من میدونم تو راه زیادی پشت سر گذاشتی به من برسی،راهتم سخت بوده

آروم آروم از طبق بیا کنارم

سر رو سرت بذارم

بابا می خوام عمه نشنوه

حرف نگفته دارم

حرف نگفته اش رو ببین

چند شبه بابا یه لقمه نون نخوردم

اسم تو که می بردم فقط کتک می خوردم

نبودی و  اسیر شدیم

بسته به یک زنجیر شدیم

بابا یه روزه پیر شدیم

یکی زد و همه ام زدند

لگد محکمم  زدند

وای وای،حسین....

حالا که اومدی بمون

یه ذره لالایی بخون

از وقتی رفتی خواب از چشمام رفته،تو که بزرگی دو روز نمی خوابی به هم میریزی،این دختر از عاشورا به بعد دیگه نخوابید.

حالا که اومدی بمون

یه ذره لالایی بخون

میخوام بخوابم باباجون

وای وای

تا بینمون فاصله بود

سهمم فقط آبله بود

خندهای حرمله بود

وای وای

دختر بچه است دیگه تو جنس خودش روضه میخونه،اینم بخواد روضه بخونه،این جوری روضه میخونه،

رباب و ببین اصلاً نمی خوره آب

هر روز نشسته بی تاب

تنها به زیر آفتاب

شبا دیگه یا بچه اش و خواب میبینه

یا خواب آب میبینه

داره عذاب میبینه

این دختر وقتی طبق رو جلوش دید،با تعجب پرسید.چند تا جمله داریم تو این مقتل با تعجب گفته شده،اولین جمله ای که با تعجب ادا شد،خود عمه جانش تو گودال با تعجب  گفت:أ اَنت اخی، مگر نه کیه ندونه زینب حسین رو شناخت،اما تعجب کرد، از همه ی عالم زینب حسین رو بیشتر میشناسه،مرحوم قوام از روضه خونهای قدیم این حرف و میزده:یه سفر میری کربلا میای،بین هزار تا مهر تو جا مهری،مهر کربلا رو میشناسی،غیر از اینه؟اصلاً تشخیص میدی،اون وقت زینب بین این همه نیزه شکسته چه جوری حسین رو نشناسه،دومین جمله ای که با تعجب پرسیده شد،از خواهر همین خانم سه ساله سکینه خاتونه،اومد تو گودال دید عمه اش یه بدن بی سر و بغل کرده،صدا زد عمه: هذا نعشُ مَن؟این بدنه کیه این جوری بغل کردی؟اونم شناخت،میدونه عمه اش فقط بدن حسین رو بغل میکنه،اینم یه جمله ی با تعجب،یه جمله دیگه رو هم همین دختر گفته،یه نگاه به طبق کرد، ما هذا الرأس؟عمه این سر کیه جلو من گذاشتن؟تا گفتن سر بابات حسینه،سر و آروم به سینه چسباند،دیدن لبهاش رو گذاشت رو لبهای باباش،حسین...........

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شام غربت سر اومد

تا پدر از در اومد

با سر از نیزه بابا

دیدن دختر اومد

زود رسیدم به پیری بابا

تو لباس اسیری بابا

مُردم از سر به زیری بابا

ای بابای خوب و غریب من

ای خورشید شیب الخضیب من

بچه این جوریه،حالتش اینجوریه،مخصوصاً وقتی بعد مدتها باباش رو ببینه،تا بابارو میبینه،شروع میکنه تعریف کردن،بابا کجاها رفتیم،بابا چی ها دیدم.

دیدم بزم شرابُ

از خواب پرید زین العابدین دید هی میزنه به سر و صورت "ناله بزن این شبها وقتشه"

دیدم بزم شرابُ

میچشیدم عزابُ

کی عزیزم؟

وقتی مرد غریبه

بست به دستم طنابُ

پر شدم از کبودی بابا

کجا؟

بین چندتا یهودی بابا

خوب شدم اصلاً نبودی بابا

شهر شام و ازدحامُ

تاره چشم کم سوی دخترت

آتیش افتاد بین موی دخترت

دیشب خوابت رو دیدم

صورتت رو بوسیدم

بچه وقتی خوابه،اولاً درست بیدارش میکنند،خصوصاً وقتی داره خواب میبینه،میبینی ،متوجه میشی داره خواب میبینه،یهو بیدارش نمیکنی،این نازدانه رو چطور بیدار کردن؟

دیشب خوابت رو دیدم

صورتت رو بوسیدم

اما با تازیونه

ناگه از خواب پریدم

جای پنجه به صورت دارم

من کجا خواب راحت دارم

من برا عمه زحمت دارم

هرکجا میومدن سراغ ما،تازیانه،تا نگاهمون به تو می اُفتاد بالای نیزه،تا میگفتیم بابا،بابا  با تازیانه می اومدن سراغ ما،عمه می اومد جلو،خودش رو سپر میکرد،اینقده تازیانه ها به بدن،عمه جانم زینب خورده، من دیگه روم نمیشه،تو چشمای عمه ام نگاه کنم.

این نازدانه رو آقا زین العابدین بغل گرفت،عزیز خواهرم،چرا اینجور بیتابی میکنی،چرا اینجور به سر و صورت میزنی،گفت:دادش الان اینجا بود،بغلم کرد،بغلش کردم،همین الان بابام پهلوم بود،بی تابی کرد،همه اسرا دور سه ساله جمع شدن،صدای ضجه و گریه بلند شد،به گوش اون ولد زنای اول و آخر رسید،گفت:چیه سروصدا راه اندختن،من و بی خواب کردن،گفتن یتیم حسین بی تاب شده،بهانه ی بابا گرفته،میگه من بابامو میخوام،گفت:خوب باباشو ببرید،سر حسین رو گذاشتن تو یه طبق،وارد خرابه کردن،همین که چشمش به طبق افتاد،دختری که تا چند لحظه پیش،دست به دیوار میگرفت راه میرفت،از  جا پرید،بابامو بذار زمین،نشت کنار طبق،روپوش رو کنار زد،بابایی،من الذی ایتمنی علی صغر سنی، من الذی قطع وریدک،کی رگ های گلوی تو رو برید؟....حسین....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

می خوام این دلارو ببرم  پیش یه دختر کوچولو،این دختر کوچولو زبونش نگرفته،اما دیگه قدرت حرف زدن نداره،بگم؟این دختر کوچلو براش سر بابا آوردن،این دختر کوچلو صورتش کبوده،یا زهرا،چه خبره امشب؟

من دختری سه ساله

رُخم به رنگ لاله

بابا دیگه طاقت ندارم

فریاد از این زمونه

قامت من کمونه

روی خاکا سر میگذارم

های های،هرکی داره یه جوری پرواز میکنه،یا صاخب الزمان چه کردی با این دلا قربونت برم؟

تنم رمق نداره

نه گوش و نه گوشواره

بابا ببین که ناتوونم

عمه نشسته خسته

خیلی دلش شکسته

امید نداره که بمونم

بابا،لااله الا الله،یا نفهمی چی میگم،یا هر چی دلت سوخت،اون جوری دلت می خواد عرض ارادت کن،بابا حسین،بابا حسین

چند نفری رسیدن

قربون این گریه کردنا،قربون این اشکا،رقیه جان ببین چه جوری دارن برات میسوزن،تا صبح با خودت بگو،هی گریه کن

چند نفری رسیدن

باور کن دلم نمیاد بگم این جمله رو،بابا یه دختر سه ساله ،چند تا آدم نامرد،گُنده که لازم نیست دیگه،به یه بچه کوچولو اخم کنی،حساب کار خودش رو میکنه،بابا مگه این بچه چیکار کرده بود؟

چند نفری رسیدن

چیکار کنم؟اگه تو هم نمی خوای نگم؟نگم؟بگم؟

چند نفری رسیدن

موی من و کشیدن

یا زهرا،امشب ناله بزن،از کاروان ناله زنا عقب نمونی،امشب بلند بلند گریه کن

چند نفری رسیدن

موی من و کشیدن

نظر به سال من نکردن

هیچکی نگفت این بچه سه سالشه،یا بقیةالله

مرا به هر بهانه

زدند تازیانه

رحم به حال من نکردن

بابا بابا،شده دختر کوچولوت یا خواهر کوچلو داشته باشی؟از یه جاهایی هی خاطره ی خوش داره،یا یه جایی بهش سخت گذشته،هی میگه بابا اون جا بودیم،چه خوب بود،یادته؟یادته؟

وقتی که مدینه بودیم یادته

غم و از دل می زدودیم یادته

دست تو بود به دستم یادته

روی زانوت مینشستم یادته

یه آدم بزرگ دلش تو روضه کباب میشه،میسوزه،میخواد تو صورتش بزنه،دل آدم رحم میاد،بابامن نمیدونم اینها کی بودن و چی بودن،آی نامردا،بابا یه دختر کوچولو ،بچه ی فاطمه،

وقتی از راه میرسیدی یادته

گوشواره برام خریدی یادته

حالا گوشواره ندارم بابا جون

بیار این دستات رو بالا،پنج مرتبه یا زهرا(سلام الله علیها)

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

انجام کار خانه مرا سخت گشته است

دیگه خودم نمی تونم برا بچه هام نون درست کنم،نمی تونم خودم لباس های بچه هام رو بشورم،بابا چند وقت ِ زینب میاد جلو بسترم،توقع داره مثل همیشه بغلش کنم،موهاش رو شونه بزنم،آخ که دیگه دستم بالا نمیآد،بابا برا علی نمیتونم بگم،بچه ها هم که طاقت ندارن،اومدم برا تو بگم بابا

انجام کار خانه مرا سخت گشته است

می دونی چرا بابا؟

ضرب غلاف بال و پرم را گرفته است

همسایه ها عیادت نمی اومدند،ای کاش نمی اومدند،وقتی می اومدند،می رفتن بیرون،زینب میشنید،هی با خودشون می گفتن،این خانم دیگه موندنی نیست،این روزها روزهای آخرشه،

همسایه ها همه فهمیده اند که مرگ

سر تا به پای محتضرم را گرفته است

فاطمه هجده ساله از دیوار کمک میگرفت،می اومد کنار قبر بابا،این روزها وقتی از بابا حرف می زدن دلتنگ میشد،می گفت:علی جان پیراهنی که بابام رو در اون پیراهن غسل دادی،بده من بوی بابام و استشمام کنم،امیرالمؤمنین علیه السلام می دونه فاطمه چقدر دلتنگه،هی امتانع میکرد،هی زهرا اصرار،پیراهن رو آورد،روایت نوشته،تا پیراهن رو بو کرد،دیدن خانم غش کرد،رو زمین افتاد،می خوام بگم بی بی طاقت نداشتی،پیراهن بابا رو ببینی،من بمیرم برا اون سه ساله ای که تا بهانه ی بابا رو گرفت،دیدن نانجیب ها از در خرابه یه طبقی دارن میارن،قول بده ناله هات تموم نشه برای باقی شعر،همچین که رو پوش رو کنار زد،بچه ترسید،عمه جان این سر کیه؟ آخه حق داره بچه،باباش این طوری نبود،همه صورت زخمی ِ،لبها ترکیده،بی بی کنار قبر بابا با باباش حرف می زد،اما این سه ساله،کنار سر بریده بابا، گفت:بابا،خیلی درد و دل دارم باهات بابا،

درشام بی کسی مرا داد می زند

زخمی که بال چشم ترم را گرفته است

اگه کسی تا حالا برا رقیه سلام اللله علیها گریه نکرده باشه،با این بیت تلافیش رو در بیاره.

هر جا زقافله عقب افتاده ام

ضجر از روی اسب موی سرم را گرفته است.

هر جا رقیه رو می زند رو می کرد به عمه جانش میگفت:اگه عموم بود،اینها جرأت نداشتن من و بزنن

دق مرگ کرده حرمله ام بس که در برم

بر نی سر عموی حرم را گرفته است

این یکی رو به اندازه ی غیرتی که پا روضه ی بی بی داری باید پاش ناله بزنی.

انگشت های طعنه امانم بریده است

خیرات شهر دور و برم را گرفته است

.....

این که بی تاب ِ

رو زمین خواب ِ

دختر شاه ِ

شده بی بابا

اما حالا

با کیا همراه ِ

اونجا اگه تو مدینه،غربت اگه بود،اما علی بود سلمان بود،اباذر بود،اینجا هر وقت سر از محمل بیرون میکرد،باید سرهای بریده رو میدید،یا باید شمر و خولی رو می دید.

شده بی بابا

اما حالا

با کیا همراه ِ

نزنید اینقدر

بی گناهه

توی ویرونه

یه ریز می خونه

کجایی بابا

کی میگه بابا

نوی زهرا

بی کس و کاره

یتیم تنها که نشته

با لباس پاره

آخه کی گفته

خنده داره

آفتاب از کدوم طرف در اومده

که بابام با سر اومده

لب تشنه بریده حنجر اومده

که بابام با سر اومده

غریب مادر اومده

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

مقتل بخونم برات ،منتخب طُریحی،حدائق الانس مرحوم بیرجندی از این مقاتل،کاملاً دقیق هیچ چیز از خودم نمیگم،فقط برات ترجمه کنم،بزرگان من و ببخشن،: فجاؤا بالرأس الشریف و هو مغطى بمندیل سر رو گذاشتن جلوش،یه پارچه رو سر،پارچه رو زدن کنار،دید یه سر بریده جلوش گذاشتن،با تعجب نگاه کرد، ما هذا الرأس این سر کیه؟نامرد گفت:قال رأسُ اَبوک ،این سر بابات ِ،تا نگاش به سر باباش افتاد،تا فهمید سر باباش ِ، فانکبت علیه تقبله و تبکى و تضرب على راسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم دیدن محکم با دست میکوبه تو صورتش،رو لباش میزنه،دو دستی میزد رو سرش، تو بابای منی. اینقدر زد،صورتش ،دهانش خونی شد،سر رو نگاه کرد،گذاشت تو بغلش،یه نگاه به محاسن کرد، کلما مسحت الدم من شیبه احمر الشیب کما کان اول مرة هر چی خونها رو پاک میکرد با دستش،میدید دوباره محاسن خونی میشه،این خون تازه چیه،هرچی محاسنت رو پاک میکنم،....وای......حسین......،تازه اینجا اولین جمله ی بی بی است،تازه اولین خطاب به باباست، مقتل اینجا یه جمله آورده، یا ابه من جز رأسک...... یا ابى و من ارتقى من فوق صدرک قابضا لحیتک،بابا چه کسی جرأت کرده رو سینه ات بشینه،محاسنت رو تو دست بگیره،از این جمله ی رقیه میشه برداشت کرد،این دختر بالای گودال دیده،دیده والشمر جالسٌ علی صدره،داد بزن حسین......یه جمله از دردای خودش نگفته،ببین به بابا چی میگه، یا ابتاه من لنساء الثاکلات، بابا با این زنهای جوون مرده چه کنیم؟ یا ابتاه من للعیون الباکیات با این چشم های پر از اشک چه کنیم؟ یا ابتاه من للشعور المنشورات، با این موهای پریشون چه کنیم؟بعد یه نگاه کرد جمله اخری آدم و میکشه،صدا زد : یا ابتاه لیتنى کنت قبل هذا الیوم عمیاء ای کاش دخترت کور می شد،نمی دید،سرت رو این طوری جلوم بذارن، حالا فرج امام زمان(عج) بگو حسین.... آی جاموندهای از قافله ی شهداء،رقیه ی ثابت کرد هر که از قافله جا بمونه،آخرش به قافله می رسه،به اربابش میرسه،رقیه هم تو بیابون از قافله جا موند،اما اول کسی که سر بابا رو بغل کرد........

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

گونه های دخترت ترک خورده

زخم قلب من پدر نمک خورده

جان من به لب رسیده

حق تقدم با شماست،تا شماها گریه میکنید من ساکت میشم.

جان من به لب رسیده

خسته ام قدم خمیده

در این سفر بابا

سر اومد،دختر شیرین زبون،خدا نکنه دختر شیرین زبون به حرف بیاد.

جایت خالی بازار کوفه

کجا بودی بابایی؟

جایت خالی بازار کوفه

کوچه های دشوار کوفه

روی سرم بابا می بارید

سنگ از در و دیوار کوفه

حسین.......... بابایی

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

نمی تونستم درست راه برم،هی به چپ و راست کشیده میشدم.تو رو جان امام حسین علیه السلام،این آستینت رو بگیر تو دهنت،من این بیت رو تموم کنم،بعد بنشینم،گریه کنم، تو هم ناله بزنی.

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

روی نیزه هی تو رو گم کرده ام

کجایی بابایی؟

خانم میبینی چه جور دارن برات گریه میکنن،این اشکارو بریز رو زخم های پاهات.همه ی این بند و بذار یه طرف این بیت آخر از نظر عاطفی کُشنده است،همه ی چوب ها،سیلی ها،تازیانه ها یه طرف،این دست پرورده ی حسین رو ببین.

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

روی نیزه هی تو رو گم کرده ام

اما بابا آبروت رو خریده ام

پیش عمه هی تبسم کرده ام

هی خندیدم عمه ام غصه نخوره....حسین........

مثل اینکه آخرش عمو فهمید

هرچی صورتم رو پنهون کردم

مثل اینکه آخرش عمو فهمید

روی نیزه روی سرخ مو می دید

گریه ی عمو رو دیدم

آب شدم رو خاک چکیدم

شبیه اشک تو

خیمه ی مارو غارت کردن

گوشواره هارو قیمت کردن

خیلی چیزهارو بردن،دل مارو سوزوندن،اما یه چیزی رو بردن،بد نکردن بردن

گهوراره رو هم بردن اما

خیال ما رو راحت کردن

بابا مُردم از دوری بابا

بابا تا کی صبوری بابا

از افراد دشمن ِ، راوی این روایت خود دشمن ِ،میگه من دیدم نیمه ای دل شب،این کاروان چهل منزل اومده،عین چهل منزل کتک زدیم و آوردیم،خود لشکر خسته و کوفته،همه بیهوش اوفتادن،خوابند، من بیخوابی به سرم زده بود،خوابم نمی برد،نیمه های دل شب،دیدم یه نازدانه ای از بچه های ابی عبدالله،آروم از جاش بلند شد،اول دو زانو نشست،هی به این سر بالا نیزه،خیره خیره نگاه میکنه،اشک از گوشه های چشمش میریزه،صداش در نمیآد،اما چشماش داره حرف میزنه،بابایی،بابایی،برام جالب شد ببینم این دختر چه میکنه،خودم رو به خواب زدم،دیدم بلند شد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد،با احتیاط خیالش راحت شد،یه چند قدم سمت نیزه آمد،دوباره یه نگاه کرد نشست،دوباره یه چند قدمی آمد،خیالش که راحت شد،دیدم نشست رو زمین،آروم آروم خودش رو کشید پای نیزه،فقط نگاه میکنه،یه مرتبه دیدم چوبه ی نیزه، خم شد،سر پایین اومد،مقابل صورت این نازدانه،دستارو حلقه کرد دور سر بابا،لب ها رو گذاشت رو لب های بابا،شروع کرد درد و دل کردن،بابا بیا من و ببر،عمه ام خسته شد،از بس به خاطر ما کتک خورد،گفت:گوش هامو تیز کردم،ببینم آیا،سر ابی عبدالله جوابی میده یا نه،دیدم لب های ابی عبدالله به هم خورد، عزیز دلم غصه نخور،یکی دو شب دیگه مهمون خودمی بابا،یکی دو شب دیگه میای پیش خودم بابا،این دشمن،اینیکه داره روایت میکنه،میگه من خونه ام کنار خرابه شام بود،اهلبیت رو آوردم تو خرابه،من خیلی برام جالب بود،منتظر بودم،ببینم این قراری که با بچه گذاشت،قرار،قراره یا نه، یه شب دیدم نیمه های دل شب ،صدای ضجه اهل خرابه بلند شد، سئوال کردم چه خبره؟ گفتن ابی عبدالله اومده دخترش رو با خودش برده،حسین..............

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

آقا دلیل مرگ حضرت رقیه سلام الله علیها چی بود؟امشب رفتی خونه به این فکر کن،مگه میشه با کتک که نیست،مگه میشه بچه با کتک بمیره،حاج منصور ارضی ایشون می فرمودند:خیلی کنجکاو شدم،تماس گرفتم با یک دکتر متخصص کودکان،نصف شب گفتم:آقا دلیل مرگ حضرت رقیه سلام الله علیها چی بوده؟گفت:نصف شبی من و از خواب بیدار کردی،گفتم:نگی من امشب دیوونه می شم،گفت:حاج آقا من تحقیق می کنم،خبرش و بهت میدم،روز بعد  زنگ زد به من،گفت:حاج آقا،بچه اگه زیاد بترسه،فشار خون ،بالا و پایین میشه، رگ های قلب پاره می شه، تا روپوش رو کنار زد...........

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

میل پریدن هست اما بال و پر نه

اگه اومدی گریه کنی، این شعر واست بسه،چون هر بیتش مال یه شب روضه است

میل پریدن هست اما بال و پر نه

هر آنچه می خواهی بگو،اما بپر نه

دختر شهید اگه تو جلسه است ببخشه،دختر بی بابا اگه تو جلسه است،داغ دلش تازه می شه،ببخشه،

میل پریدن هست اما بال و پر نه

هر آنچه می خواهی بگو،اما بپر نه

حالا که بعد از چند روزی پیش مایی

دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه

حالا که اومدی نگی می خوام برم

یا نه اگر میل سفر داری دوباره

باشد برو اما بدون هم سفر نه

این ناله ی تو به من نیرو می ده،صدا زد بابا،زود رد شم از این یه بیت،

با این کبودی های زیر چشم هایم

خیلی شبیه مادرت هستم مگر نه

از کیسوان خاکیم تا که ببافی

یک چیزهایی مانده اما آنقدر نه

حسین....... امشب سوریه ات رو بگیر

دیشب که کیسویم به دست باد افتاد

گفتم بکش باشد ولی از پشت سر نه

حسین...........

اومد بالا سرش گفت:حوصله مو سر بردی،این همه داری بهونه می گیری،چهل منزل داری بهونه می گیری،چی می خوای،آروم لباش و باز کرد،گفت:بابا می خوام،گفت :بابا می خوای،یه بابا نشونت بدم،نفست بند بیاد،بابا می خوای،یه بابا برات بیارم،خدایا،یه بابا برات بیارم،یه جای سالم نداشته باشه،بخوای ببوسیش نتونی،یه بابا برات بیارم سفارشی،سفارش کردم،برن بالا پشت بوم،سنگ بزرگ بردارن،آخ حسین........

گم شده بودم با تو پیدا شدم

اومدی و صاحب بابا شدم

منم سه ساله ات باباجون جا نخور

فقط یه کم شبیه زهرا شدم

بابایی تو که دق مرگم کردی

بابایی بگو کی بر می گردی

کی گفته من یه دختر اسیرم

خواب خوش و از شامیا می گیرم

من به نمایندگی از بچه ها

دور سرت می گردم و می میرم

بابایی،بابایی

یه هفته می گفت باباش شهید شده بود،یاد شهدا،تو همه جلسات ،خصوصاً جلسه ی حضرت رقیه باید زنده باشه،قطعاً امشب خیلی دختر شهید تو روضه نشسته،خیلی فرزند شهید نشسته،می گفت:یه هفته از شهادت باباش گذشت،بهش برنامه ی امتحانی دادن،گفتن باید ببری خونه،بابات ببینه،امضا کنه،بعد بیاری مدرسه،دختری که یه هفته باباشو از دست داده اومد تو خونه،زانوی غم و بغل گرفت،هرچی مادرش سئوال می کنه،چی شده دخترم؟به کسی چیزی نگفت،شب همه باید برن مهمونی،رفتن،خونه رو تنها،خلوت کردن،این دختر تنها مونده،با این کارنامه ای که باید بابا امضا کنه،اومد عکس باباشو بغل کرد،شروع کرد گریه کردن،بابا من به کسی نگفتم،بابا ندارم،هرچی اومدم به معلمم بگم بابام شهید شده، روم نشد،چیکار می کنی بابا،تو باید امضا کنی،می گه خوابش می بره،تو عالم رویا بابا میآد،اول میآد تو حیاط خونه،مفصله،می تونی بری ببینی این قصه و این داستان مسند،که هم به محضر امام راحل رسوندن اون زمان و هم حضرت آیت الله گلپایگانی،همه این قضیه رو تأیید کردن،بابا اومد تو خونه کاغذ و از این دختر گرفت، گفت:بابا غصه نخور خودم برات امضاء می کنم،دختره می گه یه خودکار آبی دادم به بابام،بابام امضاء کرد،یه وقت از خواب بیدار شدم،اینقدر گریه کردم،چرا خواب بودم،چرا خواب دیدم،اومدم سراغ کارنامه ام،می تونی بری ببینی دست خط این شهید،هنوز تو موزه شهدا هست تو تهران،می گه اومد نگاه کرد دید با خودکار قرمز امضای بابای شهیدش رو،باباش نوشته،ملاحضه شد،اینقدر این کاغذ رو به سینه چسبوند گریه کرد، ان شاء الله یه روز بیاد آخر نامه ی ما هم یه دست خط بنویسه،ان شاء الله آخر این دهه زیر نامه ات بنویسه قبول شد،ان شاء الله بابای این سه ساله، یه جمله بگم،از همه ی شما التماس دعا دارم،آرزو داشت،باباش بیاد با اون دستای قشنگش بغلش کنه،موهاشو شونه بزنه،رو زخم هاش دست بذاره،بچه کوچیک به آرزوش زنده است،همه دنیا رو ازش بگیری باید به آرزوش برسه، اما یه وقت دید یه سر بریده تو بغلش گذاشتن،می خواد تو بغلش بشینه،پا نداره،می خواد دستاشو نوازش کنه،دست نداره،بابا تو  دست نداری،من که دارم، آروم آروم دست کشید رو پیشونیه باباش،رو چشمای باباش،رو لبای باباش،رو محاسن باباش،تا اینجا رو می شد هضم کرد با یه دختر سه ساله ،اما همین که محاسن رو کنار زد،نگاش به رگ های بریده افتاد،ای حسین........

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی دختری که عاشق باباشه نشناخت صورتی که روایت می گه،هیجده زخم کاری فقط به صورت خورده بود،روشو کرد به باباش دید،چشماش داره گریه می کنه،فرمود:اگه منم نگاه کنی منم نمی شناسی،

هربار حسین گفتم سیلی زپسش آمد

تو مسیر از مدینه تا کربلا،چند پیمبر رو ابی عبدالله نام می برد،یکیش یحیی علیه السلام بود،اونایی که باهاش یه شکلی هم ردیف بودن،یکیش اسماعیل صادق الوعد بود،درست نیست من بگم،باید برید شماها تاریخ رو بخونید،اسماعیل صادق الوعد با ذبیح الله خیلی فرق می کنه،او یه اسماعیل دیگه است،این حضرت رو نانجیب ها پوست صورتش رو کنده بودن،بیشتر هم به خاطر همین دختر نشناخت بابارو،

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می رفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد

شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید

هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند

فرمود:دیگه منو ببر،بابا من اذیت کردم عمه رو،اون عمه ای که تو گفتی تو نماز شب،دعا کنه، اون عمه رو می گم،اگه می خوای بدونی صورت خواهرت چه جوری شده،مقنعه اش رو کنار زد،ببین بابا سیلی با صورت من چه کرده، بابا،بابا.........

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.