ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


اونایی که امشب مریض آوردید،واسه این دختر مریض آوردید؟خودش تو گوشه ی خرابه افتاده،می خوای

واست چیکار کنه؟بلند شه دست بکشه رو زخمات؟راه نمی تونه بره،دستاش دیگه رمق نداره،

یکی از بچه های تفحص می گه اصفهان بهمون گفتند: برید در یه خونه،خوب گوش بده،دخترای شهید منو

ببخشند،دخترایی که داغ دیدند منو ببخشند،اونایی که پارسال پدر داشتند،الان داغ دیده اند،هنوز سال

باباشون نشده،امشب اومدن برا اون دختر گریه کنند ببخشند،می گفت: رفتیم در خونه ی این شهید خبر

بدیم،که بییاید که استخونهای شهیدتون معراج شهداست،بیایید تحویل بگیرید،می گه رفتیم درو باز

کرد،دختری اومد،گفتم تو با این شخص چه نسبتی داری؟گفت:بابامه،گفتم این شهیده

باباته؟گفت:آره،چی شده؟گفتم:جنازه شو پیدا کردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن،دیدم دختره گریه

کرد،گفت:یه خواهش دارم،رد نکنید،گفتم چی می گی؟گفت:حالا که بعد این همه سال اومده ظهر نیاریدش

شب جنازه رو بیارید،گفتم:نمی شه ما معذوریت داریم،باید ظهر برسونیم،گفت:خواهش می کنم به عنوان

یه فرزند شهید ،قبول کردیم گفتیم حتماً سرّی داره،می گه شب شد،همون روز مد نظر تابوت رو با استخون

ها برداشتیم ببریم به همون آدرس،تا رسیدیم دیدیم کوچه رو چراغ زدن،ریسه کشیدن،شلوغه،میان، می

رن،گفتیم چه خبره؟اون روز که اومدیم خبری نبود،رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبره؟گفتند:عروسی دختر این

خونه است،می گه تا اومدیم برگردیم،دیدیم دختره با چادر دوید تو کوچه،گفت:بابامو نبرید،من آرزو داشتم

بابام سر سفره ی عقد بیاد،من مهمونی گرفتم،هرکی از در میآد می گه بابات کجاست؟ بابامو بیارید،می

گه باباشو بردیم،چهار تا استخون گذاشت کنار سفره ی عقد ، قربون این دختر سه ساله برم،تو خرابه یه

مهمونی گرفت،دید جای باباش خالیه،گفت:الان بابامو صدا می کنم،هی گریه کرد.. حسین

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

رقیه اثبات کرد می شه کسی برای حسین دق کنه (زبانحال) 

گفت: باباجان دو تا سؤال ذهنم را به خود مشغول کرده: 

اول اینکه بابا ! آخر هیچ موقع تا حالا نشده بود عمه از تو جدا باشه، این چه سفری است که تو رفتی ولی

عمه نرفته؟یک سؤال دیگه هم دارم، بابا این چه سفریه که مادر نرفته اما شیرخواره رفته؟

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هر کی اومد این بچه را آرام کند، خودش آتیش گرفت، رباب اومد صدای ناله ی خودش بلند شد، دیدی مادر

نتونه بچه را آرام کنه، خودش می شینه گریه می کنه، می گه یکی به دادم برسه، اونوقت یکی می تونه

آروم کنه، که خودش دلتنگ نباشه، اما همه دلتنگ حسینند، سکینه (سلام الله علیها) میگه خواهر آرام

باش، الان می آن، دوباره همه را می زنند، گفت: دیگه خواهر طاقت ندارم، یادته تو رفتی تو گودال منم می

خواستم بیام، لااقل تو رفتی رگهای بریده را بوسیدی، من دلم برای بوسه ی بابا تنگ شده، آروم نمی گیرم

من بابام را می خوام …

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

دختر بچه خدا نکند پدرش زمین بخوره، اول دستمال می آورد خون سر بابا را پاک می کند، دائماً چند روز دور

بابا می گردد و می گوید: بابا خوب شدی؟

دائم می گفت: عمه ازت یک سؤال دارم، بالاخره به بابام آب دادند یا نه؟

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



جهت مشاهده دیگر روضه ها و گریزهای

شب سوم محرم و روضه حضرت رقیه

به ادامه مطلب مراجعه نمایید








مقتل بخونم برات ،منتخب طُریحی،حدائق الانس مرحوم بیرجندی از این مقاتل،کاملاً دقیق هیچ چیز از خودم نمیگم،فقط برات ترجمه کنم،بزرگان من و ببخشن،: فجاؤا بالرأس الشریف و هو مغطى بمندیل سر رو گذاشتن جلوش،یه پارچه رو سر،پارچه رو زدن کنار،دید یه سر بریده جلوش گذاشتن،با تعجب نگاه کرد، ما هذا الرأس این سر کیه؟نامرد گفت:قال رأسُ اَبوک ،این سر بابات ِ،تا نگاش به سر باباش افتاد،تا فهمید سر باباش ِ، فانکبت علیه تقبله و تبکى و تضرب على راسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم دیدن محکم با دست میکوبه تو صورتش،رو لباش میزنه،دو دستی میزد رو سرش، تو بابای منی. اینقدر زد،صورتش ،دهانش خونی شد،سر رو نگاه کرد،گذاشت تو بغلش،یه نگاه به محاسن کرد، کلما مسحت الدم من شیبه احمر الشیب کما کان اول مرة هر چی خونها رو پاک میکرد با دستش،میدید دوباره محاسن خونی میشه،این خون تازه چیه،هرچی محاسنت رو پاک میکنم،....وای......حسین......،تازه اینجا اولین جمله ی بی بی است،تازه اولین خطاب به باباست، مقتل اینجا یه جمله آورده، یا ابه من جز رأسک...... یا ابى و من ارتقى من فوق صدرک قابضا لحیتک،بابا چه کسی جرأت کرده رو سینه ات بشینه،محاسنت رو تو دست بگیره،از این جمله ی رقیه میشه برداشت کرد،این دختر بالای گودال دیده،دیده والشمر جالسٌ علی صدره،داد بزن حسین......یه جمله از دردای خودش نگفته،ببین به بابا چی میگه، یا ابتاه من لنساء الثاکلات، بابا با این زنهای جوون مرده چه کنیم؟ یا ابتاه من للعیون الباکیات با این چشم های پر از اشک چه کنیم؟ یا ابتاه من للشعور المنشورات، با این موهای پریشون چه کنیم؟بعد یه نگاه کرد جمله اخری آدم و میکشه،صدا زد : یا ابتاه لیتنى کنت قبل هذا الیوم عمیاء ای کاش دخترت کور می شد،نمی دید،سرت رو این طوری جلوم بذارن، حالا فرج امام زمان(عج) بگو حسین.... آی جاموندهای از قافله ی شهداء،رقیه ی ثابت کرد هر که از قافله جا بمونه،آخرش به قافله می رسه،به اربابش میرسه،رقیه هم تو بیابون از قافله جا موند،اما اول کسی که سر بابا رو بغل کرد........
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
گونه های دخترت ترک خورده                         زخم قلب من پدر نمک خورده
حق تقدم با شماست،تا شماها گریه میکنید من ساکت میشم.
جان من به لب رسیده                       خسته ام قدم خمیده
در این سفر بابا   سر اومد،دختر شیرین زبون،خدا نکنه دختر شیرین زبون به حرف بیاد.
جایت خالی بازار کوفه
کجا بودی بابایی؟
جایت خالی بازار کوفه                   کوچه های دشوار کوفه
روی سرم بابا می بارید                      سنگ از در و دیوار کوفه
حسین.......... بابایی
مثل زهرا هی تلاطم کرده ام
نمی تونستم درست راه برم،هی به چپ و راست کشیده میشدم.تو رو جان امام حسین علیه السلام،این آستینت رو بگیر تو دهنت،من این بیت رو تموم کنم،بعد بنشینم،گریه کنم، تو هم ناله بزنی.
مثل زهرا هی تلاطم کرده ام                  روی نیزه هی تو رو گم کرده ام
کجایی بابایی؟
خانم میبینی چه جور دارن برات گریه میکنن،این اشکارو بریز رو زخم های پاهات.همه ی این بند و بذار یه طرف این بیت آخر از نظر عاطفی کُشنده است،همه ی چوب ها،سیلی ها،تازیانه ها یه طرف،این دست پرورده ی حسین رو ببین.
مثل زهرا هی تلاطم کرده ام                     روی نیزه هی تو رو گم کرده ام
اما بابا آبروت رو خریده ام                               پیش عمه هی تبسم کرده ام
هی خندیدم عمه ام غصه نخوره....حسین........
مثل اینکه آخرش عمو فهمید
هرچی صورتم رو پنهون کردم
مثل اینکه آخرش عمو فهمید                         روی نیزه روی سرخ مو می دید
گریه ی عمو رو دیدم                         آب شدم رو خاک چکیدم
شبیه اشک تو
خیمه ی مارو غارت کردن                 گوشواره هارو قیمت کردن
خیلی چیزهارو بردن،دل مارو سوزوندن،اما یه چیزی رو بردن،بد نکردن بردن
گهوراره رو هم بردن اما                  خیال ما رو راحت کردن
بابا مُردم از دوری بابا                         بابا تا کی صبوری بابا
از افراد دشمن ِ، راوی این روایت خود دشمن ِ،میگه من دیدم نیمه ای دل شب،این کاروان چهل منزل اومده،عین چهل منزل کتک زدیم و آوردیم،خود لشکر خسته و کوفته،همه بیهوش اوفتادن،خوابند، من بیخوابی به سرم زده بود،خوابم نمی برد،نیمه های دل شب،دیدم یه نازدانه ای از بچه های ابی عبدالله،آروم از جاش بلند شد،اول دو زانو نشست،هی به این سر بالا نیزه،خیره خیره نگاه میکنه،اشک از گوشه های چشمش میریزه،صداش در نمیآد،اما چشماش داره حرف میزنه،بابایی،بابایی،برام جالب شد ببینم این دختر چه میکنه،خودم رو به خواب زدم،دیدم بلند شد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد،با احتیاط خیالش راحت شد،یه چند قدم سمت نیزه آمد،دوباره یه نگاه کرد نشست،دوباره یه چند قدمی آمد،خیالش که راحت شد،دیدم نشست رو زمین،آروم آروم خودش رو کشید پای نیزه،فقط نگاه میکنه،یه مرتبه دیدم چوبه ی نیزه، خم شد،سر پایین اومد،مقابل صورت این نازدانه،دستارو حلقه کرد دور سر بابا،لب ها رو گذاشت رو لب های بابا،شروع کرد درد و دل کردن،بابا بیا من و ببر،عمه ام خسته شد،از بس به خاطر ما کتک خورد،گفت:گوش هامو تیز کردم،ببینم آیا،سر ابی عبدالله جوابی میده یا نه،دیدم لب های ابی عبدالله به هم خورد، عزیز دلم غصه نخور،یکی دو شب دیگه مهمون خودمی بابا،یکی دو شب دیگه میای پیش خودم بابا،این دشمن،اینیکه داره روایت میکنه،میگه من خونه ام کنار خرابه شام بود،اهلبیت رو آوردم تو خرابه،من خیلی برام جالب بود،منتظر بودم،ببینم این قراری که با بچه گذاشت،قرار،قراره یا نه، یه شب دیدم نیمه های دل شب ،صدای ضجه اهل خرابه بلند شد، سئوال کردم چه خبره؟ گفتن ابی عبدالله اومده دخترش رو با خودش برده،حسین..............
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
آقا دلیل مرگ حضرت رقیه سلام الله علیها چی بود؟امشب رفتی خونه به این فکر کن،مگه میشه با کتک که نیست،مگه میشه بچه با کتک بمیره،حاج منصور ارضی ایشون می فرمودند:خیلی کنجکاو شدم،تماس گرفتم با یک دکتر متخصص کودکان،نصف شب گفتم:آقا دلیل مرگ حضرت رقیه سلام الله علیها چی بوده؟گفت:نصف شبی من و از خواب بیدار کردی،گفتم:نگی من امشب دیوونه می شم،گفت:حاج آقا من تحقیق می کنم،خبرش و بهت میدم،روز بعد  زنگ زد به من،گفت:حاج آقا،بچه اگه زیاد بترسه،فشار خون ،بالا و پایین میشه، رگ های قلب پاره می شه، تا روپوش رو کنار زد...........
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اگه اومدی گریه کنی، این شعر واست بسه،چون هر بیتش مال یه شب روضه است
میل پریدن هست اما بال و پر نه                     هر آنچه می خواهی بگو،اما بپر نه
دختر شهید اگه تو جلسه است ببخشه،دختر بی بابا اگه تو جلسه است،داغ دلش تازه می شه،ببخشه،
میل پریدن هست اما بال و پر نه                       هر آنچه می خواهی بگو،اما بپر نه
حالا که بعد از چند روزی پیش مایی           دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه
حالا که اومدی نگی می خوام برم
یا نه اگر میل سفر داری دوباره                      باشد برو اما بدون هم سفر نه
این ناله ی تو به من نیرو می ده،صدا زد بابا،زود رد شم از این یه بیت،
با این کبودی های زیر چشم هایم               خیلی شبیه مادرت هستم مگر نه
از کیسوان خاکیم تا که ببافی                   یک چیزهایی مانده اما آنقدر نه
حسین....... امشب سوریه ات رو بگیر
دیشب که کیسویم به دست باد افتاد                گفتم بکش باشد ولی از پشت سر نه
حسین...........
اومد بالا سرش گفت:حوصله مو سر بردی،این همه داری بهونه می گیری،چهل منزل داری بهونه می گیری،چی می خوای،آروم لباش و باز کرد،گفت:بابا می خوام،گفت :بابا می خوای،یه بابا نشونت بدم،نفست بند بیاد،بابا می خوای،یه بابا برات بیارم،خدایا،یه بابا برات بیارم،یه جای سالم نداشته باشه،بخوای ببوسیش نتونی،یه بابا برات بیارم سفارشی،سفارش کردم،برن بالا پشت بوم،سنگ بزرگ بردارن،آخ حسین........
گم شده بودم با تو پیدا شدم                         اومدی و صاحب بابا شدم
منم سه ساله ات باباجون جا نخور                           فقط یه کم شبیه زهرا شدم
بابایی تو که دق مرگم کردی                             بابایی بگو کی بر می گردی
کی گفته من یه دختر اسیرم                         خواب خوش و از شامیا می گیرم
من به نمایندگی از بچه ها                             دور سرت می گردم و می میرم
بابایی،بابایی
یه هفته می گفت باباش شهید شده بود،یاد شهدا،تو همه جلسات ،خصوصاً جلسه ی حضرت رقیه باید زنده باشه،قطعاً امشب خیلی دختر شهید تو روضه نشسته،خیلی فرزند شهید نشسته،می گفت:یه هفته از شهادت باباش گذشت،بهش برنامه ی امتحانی دادن،گفتن باید ببری خونه،بابات ببینه،امضا کنه،بعد بیاری مدرسه،دختری که یه هفته باباشو از دست داده اومد تو خونه،زانوی غم و بغل گرفت،هرچی مادرش سئوال می کنه،چی شده دخترم؟به کسی چیزی نگفت،شب همه باید برن مهمونی،رفتن،خونه رو تنها،خلوت کردن،این دختر تنها مونده،با این کارنامه ای که باید بابا امضا کنه،اومد عکس باباشو بغل کرد،شروع کرد گریه کردن،بابا من به کسی نگفتم،بابا ندارم،هرچی اومدم به معلمم بگم بابام شهید شده، روم نشد،چیکار می کنی بابا،تو باید امضا کنی،می گه خوابش می بره،تو عالم رویا بابا میآد،اول میآد تو حیاط خونه،مفصله،می تونی بری ببینی این قصه و این داستان مسند،که هم به محضر امام راحل رسوندن اون زمان و هم حضرت آیت الله گلپایگانی،همه این قضیه رو تأیید کردن،بابا اومد تو خونه کاغذ و از این دختر گرفت، گفت:بابا غصه نخور خودم برات امضاء می کنم،دختره می گه یه خودکار آبی دادم به بابام،بابام امضاء کرد،یه وقت از خواب بیدار شدم،اینقدر گریه کردم،چرا خواب بودم،چرا خواب دیدم،اومدم سراغ کارنامه ام،می تونی بری ببینی دست خط این شهید،هنوز تو موزه شهدا هست تو تهران،می گه اومد نگاه کرد دید با خودکار قرمز امضای بابای شهیدش رو،باباش نوشته،ملاحضه شد،اینقدر این کاغذ رو به سینه چسبوند گریه کرد، ان شاء الله یه روز بیاد آخر نامه ی ما هم یه دست خط بنویسه،ان شاء الله آخر این دهه زیر نامه ات بنویسه قبول شد،ان شاء الله بابای این سه ساله، یه جمله بگم،از همه ی شما التماس دعا دارم،آرزو داشت،باباش بیاد با اون دستای قشنگش بغلش کنه،موهاشو شونه بزنه،رو زخم هاش دست بذاره،بچه کوچیک به آرزوش زنده است،همه دنیا رو ازش بگیری باید به آرزوش برسه، اما یه وقت دید یه سر بریده تو بغلش گذاشتن،می خواد تو بغلش بشینه،پا نداره،می خواد دستاشو نوازش کنه،دست نداره،بابا تو  دست نداری،من که دارم، آروم آروم دست کشید رو پیشونیه باباش،رو چشمای باباش،رو لبای باباش،رو محاسن باباش،تا اینجا رو می شد هضم کرد با یه دختر سه ساله ،اما همین که محاسن رو کنار زد،نگاش به رگ های بریده افتاد،ای حسین........
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
وقتی دختری که عاشق باباشه نشناخت صورتی که روایت می گه،هیجده زخم کاری فقط به صورت خورده بود،روشو کرد به باباش دید،چشماش داره گریه می کنه،فرمود:اگه منم نگاه کنی منم نمی شناسی،
هربار حسین گفتم سیلی زپسش آمد
تو مسیر از مدینه تا کربلا،چند پیمبر رو ابی عبدالله نام می برد،یکیش یحیی علیه السلام بود،اونایی که باهاش یه شکلی هم ردیف بودن،یکیش اسماعیل صادق الوعد بود،درست نیست من بگم،باید برید شماها تاریخ رو بخونید،اسماعیل صادق الوعد با ذبیح الله خیلی فرق می کنه،او یه اسماعیل دیگه است،این حضرت رو نانجیب ها پوست صورتش رو کنده بودن،بیشتر هم به خاطر همین دختر نشناخت بابارو،
تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند                    هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند
دست در دست پدر دختر همسایه رسید                         ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند
سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد                  پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت                                 آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند
پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد                       شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند
دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید                      هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند
فرمود:دیگه منو ببر،بابا من اذیت کردم عمه رو،اون عمه ای که تو گفتی تو نماز شب،دعا کنه، اون عمه رو می گم،اگه می خوای بدونی صورت خواهرت چه جوری شده،مقنعه اش رو کنار زد،ببین بابا سیلی با صورت من چه کرده، بابا،بابا.........
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
سلام بر این سه ساله ای که وقتی می ری حرمش،سر در حرمش این یه بیت با دلت بازی می کنه:
آنکه  در این مزار شریف آرمیده است                        اُم البکاء رقیه ی محنت کشیده است
ان شاءالله بری حرمش،وقتی وارد حرمش می شی،آخ قربون این حرم برم،گفتم حرم،رفتی دیگه حرمش،از دم در باید کفشات رو در بیآری،چه خرابه ای شده،
آن که که در این مزار شریف آرمیده است                       ام البکاء رقیه ی محنت کشیده است
چشم تو را چقدر بر این در گذاشتند                         گفتی پدر مقابل تو سر گذاشتند
کاشکی همین جور که شاعر گفته بود،درست بود!
گفتی پدر مقابل تو سر گذاشتند
کاشکی می گذاشتند،دیگه نگم،نگم چه جوری سر رو انداخت،
تنها به این بسنده نکردند شامیان                         پا را از این که بود فراتر گذاشتند
بگم چیکار کردند
یعنی حساب کوچکی پیکر تو را
یه بچه کوچیک رو مجسم کنید،یه بچه سه ساله مگه قد و بالاش چقده؟
قربون دستا کوچولوت برم،خیلی بی حیا بودن،خیلی سنگدل بودن.
یعنی حساب کوچکی پیکر تو را                            با تازیانه های مکرر گذاشتند
یه جای سالم تو این بدن نمونده بود،وای......
اونایی که امشب مریض آوردید،واسه این دختر مریض آوردید؟خودش تو گوشه ی خرابه افتاده،می خوای واست چیکار کنه؟بلند شه دست بکشه رو زخمات؟راه نمی تونه بره،دستاش دیگه رمق نداره،
یکی از بچه های تفحص می گه اصفهان بهمون گفتند: برید در یه خونه،خوب گوش بده،دخترای شهید منو ببخشند،دخترایی که داغ دیدند منو ببخشند،اونایی که پارسال پدر داشتند،الان داغ دیده اند،هنوز سال باباشون نشده،امشب اومدن برا اون دختر گریه کنند ببخشند،می گفت: رفتیم در خونه ی این شهید خبر بدیم،که بییاید که استخونهای شهیدتون معراج شهداست،بیایید تحویل بگیرید،می گه رفتیم درو باز کرد،دختری اومد،گفتم تو با این شخص چه نسبتی داری؟گفت:بابامه،گفتم این شهیده باباته؟گفت:آره،چی شده؟گفتم:جنازه شو پیدا کردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن،دیدم دختره گریه کرد،گفت:یه خواهش دارم،رد نکنید،گفتم چی می گی؟گفت:حالا که بعد این همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید،گفتم:نمی شه ما معذوریت داریم،باید ظهر برسونیم،گفت:خواهش می کنم به عنوان یه فرزند شهید ،قبول کردیم گفتیم حتماً سرّی داره،می گه شب شد،همون روز مد نظر تابوت رو با استخون ها برداشتیم ببریم به همون آدرس،تا رسیدیم دیدیم کوچه رو چراغ زدن،ریسه کشیدن،شلوغه،میان، می رن،گفتیم چه خبره؟اون روز که اومدیم خبری نبود،رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبره؟گفتند:عروسی دختر این خونه است،می گه تا اومدیم برگردیم،دیدیم دختره با چادر دوید تو کوچه،گفت:بابامو نبرید،من آرزو داشتم بابام سر سفره ی عقد بیاد،من مهمونی گرفتم،هرکی از در میآد می گه بابات کجاست؟ بابامو بیارید،می گه باباشو بردیم،چهار تا استخون گذاشت کنار سفره ی عقد ، قربون این دختر سه ساله برم،تو خرابه یه مهمونی گرفت،دید جای باباش خالیه،گفت:الان بابامو صدا می کنم،هی گریه کرد.. حسین
بابا،دخترت از دنیا بریده                           بدون تو خوشی ندیده
ایشاءالله که زبون حاله،ایشاءالله که صحت نداره،ایشاءالله که دروغه
ببین همه موهام سفیده
بابا ،این دلم افروخته بابایی                چشام به در دوخته بابایی             خیلی دلم سوخته بابایی
بابا ، من و تو غم نشوندن            دل من و شکوندن             دامنم و سوزوندن
با آتیش تو خیمه
یه سئوال دارم ،اگه دامن بسوزه چی می شه؟ بچه وحشت می کنه،
عموم کجاست ببینه
دیدی بعضی وقت ها دختر به باباش بعضی حرفارو نمی زنه،اما به عموش می زنه،عمو خیلی وقت ها عاطفی بیشتر محرم دختره،
عموم کجاست ببینه               چی بر سرم آوردن
حق بده تا بمیرم                       معجر و از سرم بردن
بابا مگه نگفتی بر می گردم          بیا می خوام دورت بگردم                   عمه رو خیلی خسته کردم
بابا خوشی به قلبم دست رد زد               یه بی حیا بهم لگد زد                      بدی نکردم ولی بد زد
بابا بد زد،یه جوری زد دو طرفم کبود  شد،وای....
مقتل برات بخونم،وقتی سر رو گرفت تو بغلش،اول حرفی که زد، من الذی ایتمنی علی صغر سنی  ترجمه کنم،بابا کی من و به این کودکی یتیم کرد،بعد، مَنْ ذَا الَّذی خَضَب شیبک بدمک ،صدا زد بابا کی  محاسنت رو خاکی و خونی کرد،بعد محاسن رو کنار زد،نگاش به رگ های بریده افتاد، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ، آی حسین..... یا لَیْتنی کَنت عمیاءَ ،خیلی با دل عمه بازی کرد با این جمله،گفت:بابا کاش کور بودم نمی دیدمت،کی تو رو به این روز انداخته،کی دندونات رو شکونده،دید آروم نمی شه،دید قرار نمی گیره، دیدن این خانم آروم آروم این سر رو آورد پایین،لباش رو گذاشت رو لب های ترک خورده،دیدن سر یه طرف رقیه یه طرف ،زینب بیا..حسین
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هنگامی که کاروان اهل بیت می خواست با محمل های سیاه از شهر شام خارج شود، اهل شام با حال خجالت و حال عزا، آنان را مشایعت می نمودند، یک وقت حضرت زینب (سلام الله علیها) سر از محمل بیرون آوردند و فرمودند:
ای اهل شام اگر ما را خارجی خواندید رفتیم، و اگر در خرابه جای دادید رفتیم، سپس فرمود: ای زنان شامی! یک امانتی از ما در خرابه مانده، جان شما و جان این امانت، گاهگاهی سر قبرش بروید و آبی بر سر مزارش بپاشید و چراغی روشن کنید.1
پس از آن که کاروان به مدینه بازگشت، زنان مدینه، دسته دسته به نزد ایشان می آمدند و تسلیت عرض می کردند، حضرت زینب (سلام الله علیها) از مصیبت ها و حوادث کربلا و کوفه و شام برای آنها تعریف  می نمود و آن  ها می گریستند، حضرت زینب (سلام الله علیها) از شام می فرمود، تا به یاد خرابه ی شام و حضرت رقیه (سلام الله علیها) افتادند، فرمود:
(اما  مصیبت شهادت رقیه (سلام الله علیها) در خرابه ی شام، کمرم را خم نمود و مویم را سفید کرد.) زنان وقتی مصیبت های رقیه (سلام الله علیها) را شنیدند، صدای ضجّه و شیونشان بلند شد
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هر کسی از دنیا برود، اگر شب باشد، می گویند: صبر کنید صبح شود اقوام او جمع شدند، بعد او را تشییع کنیم، اما نمی دانم چه شد همان شب همه ی کارهای او را انجام دادند و این خود یک سؤال است! چرا؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
زبانحال) بابا جان، من سه تا نذر کردم، که اگر بیای به خاطر این سه نذر اگه تو بیای جون بدهم.
اول اینکه: بابا جان! وقتی آن نانجیب می خواست خواهرم را کنیزی ببره و اهانت کرد من نذر کردم سپر بلا بشم، جان بدهم و نذارم.
دوم نذر کردم برای اینکه دیگه کسی به عمه تازیانه نزنه جون بدهم.
سوم اینکه بابا جان من نذر کردم تو این شهر برات عزا بگیرم لذا برات جون دادم.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
رقیه اثبات کرد می شه کسی برای حسین دق کنه (زبانحال)
گفت: باباجان دو تا سؤال ذهنم را به خود مشغول کرده:
اول اینکه بابا ! آخر هیچ موقع تا حالا نشده بود عمه از تو جدا باشه، این چه سفری است که تو رفتی ولی عمه نرفته؟
یک سؤال دیگه هم دارم، بابا این چه سفریه که مادر نرفته اما شیرخواره رفته؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بعضی چیزا انحصاری است، مثلاً فقط یه نفر تو کعبه به دنیا اومد، اون هم علیست، تو عالم فقط یه نفر لباس عزاش کفنش شد، اون هم رقیه (سلام الله علیها) است، بخوای نخواهی، این مال سه ساله است.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اول ماهه، ماه کم نور است، خرابه تاریکه، شما اگر تو روضه یه دفعه روضه خون چند دقیقه نخونه، تعجب می کنی، سرت را بلند می کنی، ببینی چی شده؟ یه دفعه زینب دید، صدای روضه خون خرابه، قطع شد، زینب (سلام الله علیها) دید سر یک طرف، رقیه یک طرف، صدا زد: عزیز  دل برادرم، دید صدای رقیه نمی آد ... .
چادرم پاره شد از بس که کشیدند مرا                     به گمان خورده شده ساقه ی نیلوفر من
معجرم دست نخورده است خیالت راحت                         چادر سوخته چسبیده به موی سر من
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
(زبانحال) هر چه گشت چیزی پیدا نکرد زیر سر بابا بذاره، پاهاش رو دراز کرد و سر را گذاشت روی دامنش:
فرشی ندارم تا کنم مهمان نوازی                                   باید در این ویرانه امشب را بسازی
دیدند خم شد، همون کاری که خود ابی عبدالله برای داداشش علی اکبر (علیه السّلام) کرد، این صورتش را گذاشت رو صورت بابا، اما دیگه برنداشت، عقیله ی بین هاشم گفت: رقیه، تا دست زد دید بچه افتاد ...
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
وقتی سر را گذاشتند جلوش، اولین جمله ای که گفت:
من الذی ایتمنی علی صغر سنی
دوم: من الذی قطع وریدک،
سوم: من الذی حبل شیبک
رمزالمصیبه می نویسد: سر با اون وضعیت جلوی بچه است، لبها به خون چسبیده، تا لبهای بابا را اینطور دید، اینقدر با دست به دهان خودش زد …
هر بلایی که بود یا می شد                               بر سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟                              چه به روز لب تو آوردند؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
زبانحال) هر کی اومد این بچه را آرام کند، خودش آتیش گرفت، رباب اومد صدای ناله ی خودش بلند شد، دیدی مادر نتونه بچه را آرام کنه، خودش می شینه گریه می کنه، می گه یکی به دادم برسه، اونوقت یکی می تونه آروم کنه، که خودش دلتنگ نباشه، اما همه دلتنگ حسینند، سکینه (سلام الله علیها) میگه خواهر آرام باش، الان می آن، دوباره همه را می زنند، گفت: دیگه خواهر طاقت ندارم، یادته تو رفتی تو گودال منم می خواستم بیام، لااقل تو رفتی رگهای بریده را بوسیدی، من دلم برای بوسه ی بابا تنگ شده، آروم نمی گیرم من بابام را می خوام …
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اینقدر رقیه (سلام الله علیها) گریه کرد، آخه گریه کردن را از مادرش یاد گرفته، زهرای کربلاست، نه از لحاظ گریه، شبیه مادرش است، مرامش هم به مادرش شبیه، تو مدینه هر چی خطبه خواند، بین در و دیوار رفت، نتونست در دل این مردم اثر بذاره، آخر سر زهرا (سلام الله علیها) اومد تو بیابونا گریه کرد (اونا که می گند بسه چقدر گریه می کنید، خسته نشدید، بگو من گریه مو از رقیه بلدم) آخه این دختر اینقدر گریه کرد تا به امام زمانش رسید، ما هم گریه می کنیم تا به آقامون برسیم … .
گریه ی ضعف نبود، گریه ی معرفی ظالم بود …
بچه ای که بابا نداره رو گریه حساسه …
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
امشب شب جا مونده هاست، چون رقیه (سلام الله علیها) بعد از شهدا به بابا رسید، همش می گفت: بابا من جا موندم، بیا منو ببر …  .
تو بیابون گم شده، افتاده زمین، دید یه سپاهی از دور میاد، نزدیک شد، (زبانحال) گفت نزنی من یتیمم، دید یه صدایی اومد، من مادرتم (چون فرمود اولادنا اکبدنا بچه های ما پاره ی جگر ما هستند) سر را گذاشت به دامن زهرا (سلام الله علیها) اما دید در حال راز و نیاز با مادر بود. مادر ! چه بلاهایی سرم آوردند …  یه دفعه آن نامرد رسید …
کسی عزیز باشه، دختر باشه، کسی که تا کربلا پاش به زمین نخورده،  اما شام که رسید موهاش خاک آلود بود، بدنش کبود بود …
زن غساله چو می دید کبودی تو گفت                        مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
این دختر همه چیز را در شام به هم ریخته، یعنی می تونه دل منو تو رو هم بزنه با این آلودگی های جامعه یه نفس بزنه، این دختر لشگر را به هم ریخته، شاید آرزوهای لشگر یزید این بود این بچه زودتر بمیره … .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
این خانواده اهل کرم و محبت هستند، اهل بذل و بخشش هستند، امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در حال نماز است، آن موقعی که سائل وارد مسجد شد، هیچ کس بهش کمک نکرد، در حالت رکوع انگشتر را دادند، ابی عبدالله هم مثل باباش خودش انگشترش را به ساربان نشان داد، منتها ساربان هر کار کرد نتونست انگشتر را در بیاره، نامرد کاری  کرد، که رقیه تو خرابه، فرمود:
می فروشم گوشوارم را اگر پیدا شود                                     در عوض انگشتر زیبا برایت می خرم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مرحوم حاج آقای مسجد جامعی نقل می کردند: همین که ابی عبدالله تنهایی تو خیمه داشت با خواهر حرف می زد، دید پرده ی خیمه کنار رفت، رقیه خانم وارد شد، بابا ! اجازه دارم پهلوت بشینم، بله عزیز دلم، اما شرط داره، باید یه مقدار جلوی من راه بری، رقیه خانم چند قدم راه رفت، ابی عبدالله رو کرد به زینب فرمود: ببین چقدر شبیه مادرم راه می ره .
تو گوش رقیه موند، شبیه مادر، تو طی این سفر می گفت: بابا دارم شبیه مادرت می شم.
یه روز اومد پهلوی عمه نشست، گفت: حالا ببین چقدر شبیه مادرت شدم، ببین قدم خمیده شده ... .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
(زبانحال) دختر بچه خدا نکند پدرش زمین بخوره، اول دستمال می آورد خون سر بابا را پاک می کند، دائماً چند روز دور بابا می گردد و می گوید: بابا خوب شدی؟
دائم می گفت: عمه ازت یک سؤال دارم، بالاخره به بابام آب دادند یا نه؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
نصف شبم اگر گدا بیاد، دختر در را باز کنه، دست خالی نمی ره، دختر می ره تو خونه، می گه: بابا ! گدا اومده، بابا می گه برو بگو حالا وقت گدایی نیست، گدا بگه دخترم! بابت را چقدر دوست داری، برو به بابات بگو این گداهه، وضعش خرابه، دختر بیاد بگه بابا ! به خاطر  من ردش نکن، بابا حتماً کمک می کنه
امشب بگو رقیه جان ! چقدر بابات رو دوست داری، بگو ما گداها رو رد نکنه ...
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
فرمود: پولی که برای زیارت ما خرج کنید حتماً برمی گرده، اون هایی که برا هئیت پول می دهند، هیئت داری می کنند، اگه برای امام حسین (علیه السّلام) بدهکار شدی، درسته، چراغ امام حسین (علیه السّلام) را روشن کن … .
رقیه (سلام الله علیها) هم تو دیار غربت چراغ امام حسین (علیه السّلام) را روشن کرد، لذا بعضی موقع ها احساس تقربی که به رقیه (سلام الله علیها) داریم به کسی دیگری نداریم، اینقدر که با رقیه (سلام الله علیها) راحت می تونی حرف بزنی، شاید با امام حسین (علیه السّلام) نتونی حرف بزنی.
تا اراده کرد من می خوام بابام را ببینم درست شد …
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بعد از آن که بدن ابوذر غفاری را مالک اشتر و همراهان با احترام کفن و دفن کردند، دختر ابوذر را سوار هودجی کردند و با احترام به مدینه آوردند، وقتی به مدینه رسیدند، اهل مدینه جهت تسلّی دادن دسته دسته نزد او می آمدند.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
وقتی برادران یوسف، یوسف را با طناب بین چاه آویزان کردند، گفت: دارید چکار می کنید، اگر پدرم بفهمد ناراحت می شود، برادران عصبانی شدند، طناب را پاره کردند، ندا آمد، جبرائیل برو و بال خودت را پهن کن، بدنش خراش نیفتد، آخه غریبه …
بابا اگه عباس (علیه السّلام) از بالای مرکب افتاد، یه مرد جنگی است، اگر حسین افتاد، مرد است، این سه ساله چطوری از مرکب افتاد …
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
در انوار نعمانیه آمده است، خداوند به حضرت موسی وحی فرستاد، اتدری لم رزقتک النبوه. آیا می دانی برای چه تو را به پیغمبری برگزیدم؟ موسی عرض کرد: الهی تو خود بهتر می دانی، خطاب شد: آیا به خاطر داری در فلان مکان، گوسفند چرانی می کردی؟ یکی از گوسفندان از گله فرار کرد، وقتی به او رسیدی و گفتی، ای حیوان، خود را و مرا به زحمت انداختی، تو او را اذیت نکردی و با مهربانی به گله برگرداندی، به سبب آن رحم و مهربانی که از تو دیدم، تو را به منصب نبوت سرافراز نمودم.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
گونه های دخترت ترک خورده                                        زخم قلب من پدر نمک خورده
یاد داری تو روی نی بودی،                                   من هم از پشت ناقه افتادم
یه عالم عاشقانه ای داشت این سه ساله
یاد داری تو روی نی بودی،                                 من هم از پشت ناقه افتادم
گریه کردی برای من،                                من هم به تو از دور بوسه می دادم
بابا من از پشت ناقه افتادم کاروان رفت،من ماندم و تاریکی و یک غول بی شاخ و دم،آثار اون شبو می خوای ببینی،بابایی ببین
گونه های دخترت ترک خورده                            زخم قلب من پدر نمک خورده
چرا؟کتک زد دیگه،شما هم که آماده بودی برای این حرفا،برا چی به زخمت نمک زد؟،بابا خیلی بد دهن بود،خیلی بی تربیت بود،من دارم کد می دم،تو خودت باید تفسیرش کنی،
گونه های دخترت ترک خورده                              زخم قلب من پدر نمک خورده
کوچه شد شبانه صحرا                         گوییا دوباره زهرا
زبال و پر افتاد                            زپشت در افتاد
یاست از سرما کم کم پ‍‍ژمرد                       هدیه هایت را دزدید و برد
جای اباالفضل خالی بابا                               دومین زهرا هم مرد
یعنی کجا بود عموم ،همون عمویی که هزار بار به عمه جانم زینب می گفت:زینب کاشکی من اون روز بودم،تو کوچه به این بی شرف حالی می کردم که،با زن تنها نباید طرف بشه،کجا بود حالا بیاد ببینه،زهرا سه ساله،همون بلا سرش اومد،حالا تیر خلاص
مثل زهرا هی تلاطم می کنم
نمی تونستم وایستم،همون طوری که مادرم تو کوچه راهش و بست،هی تلو تلو می خورد،هی به در و دیوار می خورد،
مثل زهرا هی تلاطم می کنم                         روی نیزه هی تو را گم می کنم
عمه بابام الان اینجا بود،عزیز دلم این باباته،کو پس چرا من نمی بینمش،وای وای،دوباره بابا رو کشت
اما       می گه بابا فکر نکنی بیتابی می کنم،حواسم به عمه جانم هست
اما بابا آبروتو خریدم
پیش عمه هی تبسم می کنم
یعنی بی ادب بی تربیت می اومد جسارت می کرد،دست بلند می کرد،تازیانه بلند می کرد،زینب می دوید کجات زد قربونت برم،می گفت:چیزی نیست عمه دردم نیومد،به کجات خورد عزیز دلم،چیزی نشد عمه
مثل اینکه آخرش عمو فهمید                  از رو نیزه روی سرخ مو می دید
گریه ی عمو رو دیدم                       آب شدم رو خاک چکیدیم
شبیه اشک او                                     چو آب مشک او
به زحمت تکیه بر دیوار می کرد
من قبلش بگم،بچه کوچولو،وقتی خوابه،نمی رن ،یهو تکونش بدن،آروم می رن،مخصوصاً دختر بچه،بالا سرش، رقیه جان، عزیز دلم،مادر،یا باباش باشه،بابایی،پاشو عزیزم،
به زحمت تکیه بر دیوار می کرد                          گهی این جمله را تکرار می کرد
الهی صورتش آتش بگیرد                                      که با سیلی مرا بیدار می کرد
حالا هرچی بدمی جا داره:حسین................
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بابا،دخترت از دنیا بریده.
حالا که زبون ،زبون دخترونه است،دل سنگ آب می شه،دختر دارا.
بابا،دخترت از دنیا بریده            بدون تو خوشی ندیده
این راسته ،زبون حال نیست.
ببین همه موهام سفیده
زین العابدین علیه السلام گفت: نه یه جای سالم تو بدنش داشت،بابا
این دلم افروخته بابایی               چشام به در دوخته بابایی                    خیلی دلم سوخته بابایی
یه چیزای دیگه اشو نگفتم،یه خورد نرم گفتم،خیلی اذیت نشی،والا شاعر می تونست بگه.
چشام به در دوخته بابایی                    دامن من سوخته بابایی
گریه داری دیگه؟
بابا مگه نگفتی بر می گردم                 بیا می خوام دورت بگردم              عمه رو خیلی خسته کردم
وای وای.
بابا خوشی به قلبم دست رد زد                 یه بی حیا بهم لگد زد                 بدی نکردم ولی بد زد
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
تو خرابه بی بی تب داشت، از روز عاشورا رقیه تب کرد،خدا رو شکر رقیه یا خواب بوده یابی هوش بوده یا مریض بود،خدا رو شکر رقیه نیومد بالای تل زینبیه،اگه یه دختر بیاد بالای تل و ببینه، دور باباشو دوره کردند،بارک الله صداتو خرج کن،اصلاًنذار من روضه بخونم،خوابید تو خرابه،یه داغی به جگر رقیه نشسته می دونی، از کجاست،مرحوم مقرم  می گه تب کردن رقیه از این جا شروع شد،رقیه کجا تب کرد،یه نامردی عرق خورده بود، سر حسین علیه السلام رو جلوش گذاشته بود،به خاطر اینکه جیگر بچه هارو آتیش بزنه،با چوب هی به لب های حسین می زد، رقیه دید و تب کرد،دید دارن به لب های باباش می زنن.نانجیب خواب بود،طاهر نامی می گه نانجیب رو پای من خواب بود، یه وقت صدای گریه از تو خرابه بلند شد،از خواب نحسش پرید،گفت:ببینید تو خرابه چه خبره،خبر آوردند امیر دختر سه ساله و صغیر حسین ،یاد بابا کرده،گفت:بابا می خواد؟تو رو خدا جمله ی اول و می گم،با نالتون نذارید جمله ی دوم و ترجمه کنم،ترجمه کنم خودم اول متلاشی می شم، بی حیا گفت:ارفعو راس الحسین،وتره راس الحسین بحجره ها. ببرید،رقیه سر بابا رو گرفت:همه دیدند لب هاشو رو لب های بابا گذاشت،هی گفت:اَبَ،بابا
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
دختر کوچولو برا باباش ناز می کنه،خودش و برا بابا لوس می کنه،خدا نکنه یه خورده انگشتش زخم بشه،بذار برات یه حرفی رو بزنم،تا حالا نگفتم، خار مغیلان یه خاریه،اگه یه بچه ،این استحسان در روضه است،ارتفاع خار تقریباً یک متره،خیلی هم به هم فشرده و چسبیده،فقط با ناقه و محمل می شه رد شد،با شتر می شه رد شد،هرکی بیافته،اگه بچه باشه،تا کمرش زخم می شه،تمام بدن خون می اد،بدن عین بدن بابا شده،دیگه برات بگم از خار مغیلان،برو تحقیق کن،یه موادی سر این خار هست،تو بدن هرکی بره،سه روز تشنج می کنه،این بچه رو دست عمه می لرزید،دیگه نمی تونست بگه بابا،فقط لباش به هم می خورد،چشماش می رفت،حسین.......... فقط پا زخمی نشد، وقتی یه جای بدن زخم بشه،حرکت کنی زخم باز می شه،هر روز چند تا زخم باز می شد،تا روز آخر بدن خونی بود،ای وای ای وای.......
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
وقتی خبر رسید به قمی ها ،خواهر امام داره می آد به سمت قم،دختر امام داره می آد به سمت قم،مردم کیلومترها از شهر بیرون اُمدند، به استقبال حضرت معصومه سلام الله علیها،یه عده با تنگ دستی قربونی زیر بغل زده بودند، بابا تو تنگ دستی قربونی برا چی می بری،می گفت:مگه خبر نداری دختر امام داره می یاد،خواهر امام داره می یاد،یه عده با خودشون دسته گل می بردند،چه احترامی گذاشتند،عرضم اینه،ای کاش به همه ی خواهرای امامان احترام می گذاشتند،وقتی بی بی رو وارد قم کردند،از بزرگان و محترمین قم اُمدند،از بهترین جاهای قم رو در اختیار بی بی قرار دادند،یه باغی بود،اصرار کردند،التماس کردند،بی بی رو با احترام وارد این باغ کردند،سادات مثل پروانه دور دختر امام می گشتند،دور خواهر امام می گشتند،اصلاً بی بی احساس ترس نمی کرد،احساس عدم آرامش و امنیت نمی کرد،اما بمیرم برای اون خواهر امامی که،نگاه می کرد،برا دل آماده،معطلت نذارم،اگه خریدار این نالت حضرت زهراست،بفروش این ناله رو،هر چی دور خودش نگاه می کرد،عوض سادت عوض بنی هاشم ،عوض عباس،عوض علی اکبر،می دید یه عده حرام زاده،دورش رو گرفتند،می خوام بگم مگه رقیه دختر امام نبود،عوض باغ تو خرابه بردنش،
عمه جان این سر منوّر را                           کمکم می کنی که بردارم
شامیان ای حرامیان،دیدید                      راست گفتم که من پدر دارم
ای پدر جان عجب سری داری             ،ای پدر جان عجب دلی دارم
گیسویم را به پات می ریزم،تا ببینی چه دختری داری،
هر بلایی که بود یا می شد               ،بر سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نی خوانی                          چه بر سر لب تو آوردند
چرا رنگ لبت،چون ارغوانه                       گمانم جای چوب خیزرانه
گفت:بابا وقتی چشم تو رو دور دیدند،چشم عموم اباالفضل و دور دیدند،چشم علی اکبر و دور دیدند،وقتی منو غریب گیر آوردند،دستی از پشت خیمه ها آمد،لاجرم راه چاره ام گم شد،درهیاهوی غارت خیمه ،ناگهان گوشواره ام گم شد
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
به جغدی بلبلی گفتا تو در ویرانه جا داری                           من اندر بوستان بر شاخه سرو آشیان دارم
بگردان روی از این ویران بیا با من سوی بستان                     ببین چندین هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم
جوابش داد ای بلبل تو را ارزانی آن گلشن                  مرا این بس که ویرانه، مأوی و مکان دارم
اگر ویرانه بد بودی چرا پس دختر زهرا                                     به ویران می نشستی که غمش آتش به جان دارم
ای بلبل! من هم مثل تو چمن نشین بودم می دانی کی ویرانه نشین شدم؟
گذشتم از گل احمر پس از مرگ علی اکبر                      به دل، داغ غم ناکامی آن نوجوان دارم
تو بر سر، شورش شمشاد و یاس و ارغوان داری                        من اندر لانه دل، داغ عباس جوان دارم
اُف بر این روزگار! بچه های فاطمه(س) کجا و گوشه ویرانه کجا. چراغها را خاموش کردند. در این تاریکی به یاد یک خرابه نشین باشد. مجلس،خوب مجلسی است حال خوشی هم داریم. روز اربعین هم است، نزدیک زوال ظهر است. آی امام حسین(ع)! این قدر دلمان می خواست امروز کربلا باشیم. آی امام حسین! این قدر دلمان می خواست امروز دور قبرت مثل پروانه بچرخیم. آقایان اهل علم! فضلا! محترمین! رجال فضیلت! متدینین! مذهبی ها! خود امام حسین(ع) هم راضی است که من امروز شما را به حرم این سه ساله ببرم. خدا نکند سرپرست شوی، به خدا سرپرستی خیلی زحمت دارد، مسوولیت دارد. زینب(س) سرپرست بچه ها بود. زینب (س) این همه غمی که دارد باید به همه کارها برسد. بی بی، تمام زنها و بچه ها را خواب کرد. حالا آمد خودش بخوابد. کمتر من این کلمه را با صراحت گفته ام، اما روز اربعین است بگذارید بگویم، آتش بزنم. آی زن و مرد! زینب(ع) آمد روی خاکها بخوابد. تا آمد بخوابد یک وقت دید گوشه خرابه در تاریکیها یک بچه بلند شده، هی می گوید: بابا! بابا! بابا!  ای خدا! چه کار کنم؟ با این همه زحمت من این زن و بچه را خواباندم، باز یکی یکی بیدار می شوند بلند شد آمد جلوببیند چه کسی است؟ دید رقیه است.  امروز برای امام حسین(ع) داد بزنید. رقیه گفت: من بابایم را می خواهم، من پدرم را می خواهم، الان بابایم اینجا بود.
دختر دُر دانه منم       به کنج ویرانه منم    عمه چه آمد به سرم   چرا نیام پدرم
الله اکبر،  الله اکبر
امروز می خواهم نوحه بخوانم، همه با من بخوانید:
دختر در دانه منم     به کنج ویرانه منم    عمه چه آمد به سرم     چرا نیامد پدرم
الله اکبر،  الله اکبر
یک وقت دیدند غلامی آمد یک طبق هم در دستش است. یا الله! یا الله! این بچه دوید جلو روپوش را از روی طبق برداشت، دید سر بریده حسین(ع) است.
عمه بیا گمشده پیدا شده          کنج خرابه شب یلدا شده      پدر! فدای سر نورانیت
سنگ جفا که زد به پیشانی ات  بس که دویدم عقب قافله  پای من از ره شده پر آبله
 
سر بابایش را به سینه چسباند. صدا زد: بابا! چه کسی مرا یتیم کرد؟ یک وقت دیدند این بچه دیگر ناله نمی کند. وقتی زیر بغل بچه را گرفتند دیدند رقیه جان داده
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مرحوم حاج شیخ علی محدث زاده که از منبریهای معروف بودند نقل کردند : مدتی به گرفتگی حنجره مبتلا شدم بعد از معالجه زیاد ، بالاخره از حنجره ام عکس برداری کردند گفتند : باید برای همیشه از منبر دست بکشی ، مدتی گذشت نزدیک محرم شد دلم شکست گریه کردم ، گفتم : یا اباعبدالله من یک عمری نوکری در خانه شما را داشتم حسین جان راضی نشوید از نوکری در خانه شما محروم شوم . صدای مرا به من برگردانید .
همان شب در عالفم رؤیا دیدم در محضر مولایم امام حسین (ع) هستم و یک سید روضه خوان در خدمت امام بود ، آقا به من فرمود : شیخ علی به این سید بگو روضه دخترم حضرت رقیه را بخواند روضه حضرت رقیه را خواندگریه کردم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم به راحتی حرف می زنم همان روز به دکتر مراجعه کردم ، معاینه کرد هیچ مشکلی در حنجره ام احساس نکردم 1
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
سید ابراهیم دمشقی کلید دار حرم حضرت رقیه بود ، یک روز صبح از خواب بیدار شددختر بزرگش آمد ، گفت بابا دیشب حضرت رقیه را در خواب دیدم فرمود : به بابایش بگو به والی شهر بگوید که قبر من آب گرفته بیاید قبر مرا تعمیر کند ، سید ابراهیم توجهی نکرد . شب دیگر دختر دوم سید همان خواب را دید ماجرا را برای پدر بیان کرد سید ابراهیم ، سید ابراهیم ترتیب اثر نداد شب سوم دختر کوچک ، شب چهارم خود سید ابراهیم ، حضرت رقیه را در خواب می بیند ، فرمود سید چرا هر چه برای تو پیغام می دهم توجهی نمی کنی ؟قبر من را آب گرفته بیا تعمیر کن ، سید ابراهیم رؤیای صادقه خود را به والی شام بیان کرد والی شام ، علما و بزرگان شهر را خبر کرد ماجرا را گفت ، همه غسل کردند لباس تمیز پوشیدند .
والی شام گفت : قفل در به دست  هر کسی باز شد او مأمور نبش قبر شود می تواند در تعمیر قبر اقدام نماید .
سرانجام قفل در به دست سید ابراهیم باز شد ،سید کلنگ را برداشت قبر را نبش کرد رسید به لحد ، لحد را برداشت (بگویم چه دید سید ابراهیم )دید بدن مطهر صحیح و سالم است ، قبر آب فرا گرفته ، بدن مطهر را بیرون آورد ، روی زانوی خود گذاشت سه روز تعمیر قبر به طول انجامید .
سید ابراهیم می گوید : وقتی تعمیر قبر تمام شد بدن بی بی را در قبر  گذاشتم گفتم : دختر حسین ، من پسر ندارم ، بعد کلید دار حرمت باشد یک پسر می خواهم ، دعایش مستجاب شد خداوند پسری به او عطا کرد .
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ای سر امشب بر یتیمان سر زدی                                                 طایر قدسی به ویران سر زدی
قول دادی بهر من آب آوردی                            از سفر سوغاتی ناب آوری
صورت از خون خضاب آورده ای                    پس چرا خون جای آب آورده ای
جان بابا از رخت شرمنده ام                               تو سرت از تن جدا من زنده ام
ای به قربان سر نورانیت                                     تا نبینم زخم بر پیشانیت
کاش چشمم مثل دستم بسته نبود                       کاش فرق دخترت بشکسته بود
زخمها بر صورت خوبت زدند                                                  یوسف زهرا کجا چوبت زدند
یک مرتبه دیدند روضه خوان سه ساله ابی عبدالله خاموش شد ، خدایا چه شده ؟ آمدند جلو دیدند کنار سر بریده بابا جان داده.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بیامد در برم جانانم امشب                                 به تن آمد دوباره جانم امشب
به غیر جان چه دارم تا که سازم                                                 نثار مقدم جانانم امشب
شدم من بی سر و سامان ز هجرت                      پدر دادی سرو سامانم امشب
لب خشکیده ببوسم یا گلویت                           در این سودا عجب حیرانم امشب
دلها را ببریم خرابه شام ، برای دختر سه سالة ابی عبدالله گریه کنیم ، بیاد آن لحظه ای که از خواب بیدار شد ، بهانه بابا گرفت ، به اطراف خرابه نگاه کرد دید خبری نیست ، خودش را به عمه رسانید .
صدا زد عمه : الان سرم روی دامن بابایم بود مرا نوازش می کرد ، بابایم کجا رفت ؟ هر چه کردند این دختر سه ساله را آرام کنند نشد .
دل سنگ آب شد از                  گریه تو گریه مکن
عمه بی تاب شد از                    گریه تو گریه مکن
عاشقان حرم رقیه ، شما می دانید رسم است اگر یک بچة کوچکی بهانه بابا بگیرد او را نوازش می کنند ، برایش اسباب بازی می آورند آرامش می کنند کجای عالم رسم است برای طفل سه ساله که بهانه بابا بگیرد سر بریده بابایش را بیاورند ، سر بابایش را آوردند خیره خیره  نگاه کرد               ، سر بابا را بغل گرفت صدا زد : بابا جانم که رگهای گلوی ترا بریده ، بابا که محاسن تو به خون سرت خضاب  کرده ، هی ناله زد ، گریه کرد ، یک وقت هم دیدند آرام گرفت ، زینب فرمود : آرام باشید رقیه دوباره به خواب رفته بگذارید مقداری استراحت کند اما وقتی نزدیک آمد دید سر یک طرف ، رقیه یک طرف ، صدا زد : رقیه جان دید جواب نمی دهد یک وقت هم  نگاه کرد دید رقیه جان داده .
عمه جانم ، عمه جانم بر تو امشب میهمانم      می روم در نزد بابا عمه امشب ناگهانم
من ز جان خود که سیرم هم یتیمم هم اسیرم         می کند دشمن شماتت من دگر بابا ندارم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ای دختر فضل و مادر غم زینب           وی اسوه صبر و گل ماتم زینب
از بعد حسین پرچم عاشورا را            بر دوش کشیدی تو به عالم زینب
امروز بیائید بریم گوشه خرابه شام ، بریم یتیم نوازی کنیم ، انشاءالله هیچ وقت دختر بی بابا در زندگیت بزرگ نکنی ، امروز حاجت دارها دست به دامن سه ساله امام حسین بزنید ، بمیرم برای زینب که هر وقت بچه های امام حسین را می زدند زینب می آمد خودش را سپر می کرد ، صدا زد عمه جان :
مگر ما بلبلان لانه نداریم         به جز ویرانه کاشانه نداریم
همه رفتند سوی خانه خویش   مگر ای عمه ما خانه نداریم
رحمت خدا بر آن چشمی که برای حسین و بچه های حسین گریه کند ، انشاءالله کنار حرمش گریه کنی.
صدا زد عمه جان :
دوست دارم که شب هجر پدر سر گردد             دیده از دیدن او باز منور گردد
من دعا می کنم ای عمه تو آمین بر گو              کز سفر باب من خسته جگر بر گردد
عمه دلم براب بابا پر می زند ، عمه دلم تنگ شده می خواهم بابایم را ببینم ، از کربلا تا شام هر وقت این دختر بهانه باب می گرفت عوض اینکه نوازش کنند با تازیانه آرام می کردند .
آمد چو یار آشنا آرام شو  ، آرام شو                 دیگر شدی از غم  رها ، آرام شو ، آرام شو
گفتی پدر جانم چه شد ، گفتم که درمانم چه شد            این است پدر ، این است دوا ، آرام شو ، آرام شو
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
من دختر سه سالة فخر زمانه ام                                                 نور دو چشم فاطمه را نازدانه ام
روز از فراق روی پدر همدم غمم                      شبها انیس و مونس آه شبانه ام
بابا بیا که دل به امید تو بسته ام                                                 در گوشة خرابه بود آشیانه ام
مانند شمع گشته دل عمه ام کباب                    از بس که جان گداز بود این ترانه ام
هر کودکی به دهر بگیرد بهانه ای                    تنها توئی و دیدن رویت بهانه ام
بابا ز راه لطف بیا و مرا ببر                                از کنج این خرابه غم سوی خانه ام1
دشمن به جای آن که تسلّی دهد مرا                                        از کینه می زند به خدا تازیانه ام
بیاد شهدای عزیزمان ، بیاد امام راحل مان ، دلها را روانه شهر شام و خرابه شام کنید ، همان جائی که در
تاریکها یک دختر سه ساله ای زمزمه می کرد :
یا ابتاه ، مَن ذَالَّذی خَضَبَکَ بِدمائکَ ، یا ابتاه مَن ذالَّذی قَطَعَ وَریدَیکَ ، یا ابتاه مَن ذَالَّذی اَیتَمنَی عَلی
صِغَرِ  سِنّی بابا چه کسی رگهای گلویت را بریده ، بابا کدام ظالمی در این سنین کودکی مرا به داغ تو
مبتلا کرد ، این قدر با سر بابا درد دل کرد یک وقت دیدند صدای این روضه خوان امام حسین خاموش
شد آمدند دیدند سر بریده یک طرف افتاده ، رقیه یک طرف .
عمه خدانگهدار رفتم از این زمانه                    همره رأس بابم به ملک جاودانه
من حوری بهشتم ویرانه جای من نیست           باید روم به جنت اکنون شدم روانه
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

می خوام این دلارو ببرم  پیش یه دختر کوچولو،این دختر کوچولو زبونش نگرفته،اما دیگه قدرت حرف زدن نداره،بگم؟این دختر کوچلو براش سر بابا آوردن،این دختر کوچلو صورتش کبوده،یا زهرا،چه خبره امشب؟

من دختری سه ساله                      رُخم به رنگ لاله

بابا دیگه طاقت ندارم

فریاد از این زمونه                    قامت من کمونه

روی خاکا سر میگذارم

های های،هرکی داره یه جوری پرواز میکنه،یا صاخب الزمان چه کردی با این دلا قربونت برم؟

تنم رمق نداره                       نه گوش و نه گوشواره

بابا ببین که ناتوونم

عمه نشسته خسته                          خیلی دلش شکسته

امید نداره که بمونم

بابا،لااله الا الله،یا نفهمی چی میگم،یا هر چی دلت سوخت،اون جوری دلت می خواد عرض ارادت کن،بابا حسین،بابا حسین قربون این گریه کردنا،قربون این اشکا،رقیه جان ببین چه جوری دارن برات میسوزن،تا صبح با خودت بگو،هی گریه کن

باور کن دلم نمیاد بگم این جمله رو،بابا یه دختر سه ساله ،چند تا آدم نامرد،گُنده که لازم نیست دیگه،به یه بچه کوچولو اخم کنی،حساب کار خودش رو میکنه،بابا مگه این بچه چیکار کرده بود؟

چیکار کنم؟اگه تو هم نمی خوای نگم؟نگم؟بگم؟

چند نفری رسیدن                      موی من و کشیدن

یا زهرا،امشب ناله بزن،از کاروان ناله زنا عقب نمونی،امشب بلند بلند گریه کن

چند نفری رسیدن                 موی من و کشیدن

نظر به سال من نکردن

هیچکی نگفت این بچه سه سالشه،یا بقیةالله

مرا به هر بهانه                          زدند تازیانه

رحم به حال من نکردن

بابا بابا،شده دختر کوچولوت یا خواهر کوچلو داشته باشی؟از یه جاهایی هی خاطره ی خوش داره،یا یه جایی بهش سخت گذشته،هی میگه بابا اون جا بودیم،چه خوب بود،یادته؟یادته؟

وقتی که مدینه بودیم یادته                       غم و از دل می زدودیم یادته

دست تو بود به دستم یادته                            روی زانوت مینشستم یادته

یه آدم بزرگ دلش تو روضه کباب میشه،میسوزه،میخواد تو صورتش بزنه،دل آدم رحم میاد،بابامن نمیدونم اینها کی بودن و چی بودن،آی نامردا،بابا یه دختر کوچولو ،بچه ی فاطمه،

وقتی از راه میرسیدی یادته                       گوشواره برام خریدی یادته

حالا گوشواره ندارم بابا جون

بیار این دستات رو بالا،پنج مرتبه یا زهرا(سلام الله علیها)

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 






عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۱)

سلام علیکم بارک الله و احسنت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.