ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


بهش گفتن: چرا هر بار که حال شوهرت خراب میشه می ایستی جلوش و ازش کتک میخوری؟

گفت: اگر خودمو نندازم جلو ، شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،آنقدر می‌زنه تا داغون شه ،

آخه توی جنگ موج اون رو گرفته ، دست خودش نیست.

می ایستم که به جای خودش ، من رو بزنه. واقعا هم دست خودش نبود. چون بعد از آروم شدن ،

با گریه از زنش معذرت خواهی می کرد. شرمنده بود... سرش پایین بود ... فقط اشک می ریخت

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

جنازه پسرشونُ که آوردندچیزی جزء دو سه کیلو استخون نبودپدر سرشو بالا گرفت و گفت :

حاج خانم غصه نخوری ها !!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش ....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

یکی از سردارای جنگ یه روز گفت: چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود

دستش هر جا می رفت همراه خودش می برد از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه 

باید براش بنویسی تا بفهمه اما تمام حرف این است : گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند! شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمرد...!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت: « شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد. خوابش را دیدم . بغلش کردم و

گفتم : « تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»

گفت: « فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



جهت مشاهده دیگرمطالب

مکتوب شهدا و جانبازان ویژه روضه خوانی و مدح شهدا و جانبازان

به ادامه مطلب مراجعه نمایید








 

بهش گفتن: چرا هر بار که حال شوهرت خراب میشه می ایستی جلوش و ازش کتک میخوری؟گفت: اگر خودمو نندازم جلو ، شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،آنقدر می‌زنه تا داغون شه ، آخه توی جنگ موج اون رو گرفته ، دست خودش نیست.

می ایستم که به جای خودش ، من رو بزنه. واقعا هم دست خودش نبود. چون بعد از آروم شدن ، با گریه از زنش معذرت خواهی می کرد. شرمنده بود... سرش پایین بود ... فقط اشک می ریخت

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

جنازه پسرشونُ که آوردندچیزی جزء دو سه کیلو استخون نبودپدر سرشو بالا گرفت و گفت :حاج خانم غصه نخوری ها !!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش ....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

به بوی کباب حساسیت داشت وقتی بوی کباب به مشامش می رسید حالش خیلی بد میشد هر موقع می رفتیم توی شهر قدم بزنیم یکی از بچه ها جلوتر می رفت می خواست اگه بوی کباب اومد ، بهمون خبر بده تا نذاریم به مشام حاجی برسه
یه بار اصرار کردم که چرا به بوی کباب حساسیت داری؟! گفت: اگه توی میدون مین بودی و چاشنی مین فسفری عمل می کرد
اونوقت دوستت مین رو زیر شکمش می گرفت و ذره ذره آب می شد حتی داد هم نمیزد تا عملیات لو نره و بچه ها قتل عام نشن
اگه از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده ی دوستت به مشامت می رسید اونوقت به بوی کباب حساس نمیشدی؟!
زبونم بند اومد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

نوجوان ۱۲-۱۳ ساله ای بود ٬ اومده بود ستاد اعزام . می گفت : اسم منو برای جبهه بنویسید . جواب داد : سنت کمه .
با نا امیدی برگشت . روز بعد اومد . گفت : اسم منو بنویسید . میگه : تو که می خوای بری جبهه آیا مادرت راضی هست؟
دوباره برمی گرده . برای بار سوم اومد ٬ این بار با یه ساک سلام کرد . جواب داد ٬ آخه تو خیلی کم سن و سال هستی .
مادرت راضی نمیشه . در ساک رو باز کرد ٬ پارچه سفید رو از توش در آورد و گفت:
این کفن منه ٬ مادرم برام گذاشته ...!!!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟ گفت : باقالا پلو با ماهی با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند... چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

رضا سگه ... یه لات بود تو مشهد ... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع ... بود ...

یه روز داشت میرفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن ... دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه ... آرم ماشین :  ستاد جنگهای نا منظم... راننده، شهید چمران ... شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت : " فکر کردی خیلی مردی ؟! " بروبچ اینجور میگن !! اگه مردی بیا بریم جبهه .................. به غیرتش بر خورد ... راضی شد .... بردش جبهه .شهید چمران تو اتاق نشسته بود ... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد ! ... با دست   بند، رضارو آوردن تو اتاق ... رضارو انداختنش رو زمین:  این کیه آوردید جبهه ؟!  رضا شروع کرد به فحش دادن ... دید که شهید چمران توجه نمیکنه .... یه دفه داد زد :کچل با توام ...!!!! یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد : چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ قضیه این بود.... آقا رضا داشت میرفت بیرون .... بره سیگار بگیره و برگرده ... با دژبان دعواش شده بود ....

شهید چمران :  آقا رضا چی میکشی ؟!! .... برید براش بخرید و بیارید ...! شهید چمران و آقا رضا ... تنها تو سنگر ...

آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !! شهید چمران : چرا ؟!

آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده ... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه ...

شهید چمران : اشتباه فکر می کنی ...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده ... هی آبرو بهم میده ... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده ...! گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم ... یکم مثل اون شم ...!

آقا رضا جا خورد .................... رفت تو سنگر نشست ... زار زار گریه می کرد ...

اذان شد ..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود .............. رفت وضو گرفت ... سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود ....... وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد ...

آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد .... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش .... توبه واقعی و یه نماز واقعی

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، هنگام نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الآن دیگر پای من گیر است».
به هر حال، او را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.
او می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌ که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».
می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا(س)! امروز افتخار می‌کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی(ع) اینجا تشنه ‌کام به شهادت برسم». سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا(س)! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌ کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا آب آورده‌ام. او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».
همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا(س) بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چیست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الآن حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور و گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

یکی از سردارای جنگ یه روز گفت: چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش
هر جا می رفت همراه خودش می برد از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟ گفت: آرپی جی زن بوده توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه  باید براش بنویسی تا بفهمه اما تمام حرف این است : گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود
چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند! شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمرد...!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺸﻪ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ، ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺑﯿﺴﺖ ﺍﻟﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ  ﻧﯿﻮﻣﺪ...ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺷﺪﻡ، ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺗﻮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮیه می ﮐﻨﻪ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﮐﺮﺩﯼ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺮﯾﻀﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟

ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻢ، ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻪ، ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ، ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻤﻪ، ﭼﺸﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ؛ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 16 ﺳﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ؛ ﮔﻮﺷﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺸﻨﻮﻡ ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت: « شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد. خوابش را دیدم . بغلش کردم و گفتم : « تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!» گفت: « فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت. گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید. با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین  علیه السلام  افتاده بود.

شروع کرد به یا حسین  علیه السلام  گفتن. بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یا حسین  علیه السلام  می گفت که شهید شد...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

یه آرزو داشت که همیشه به زبون می آورد. می گفت: «می خوام روز عاشورای امام حسین، عاشورایی بشم».

روز عاشورا داشت جعبه های مهمات رو جا به جا میکرد، که صدای انفجار بلند شد! وقتی گرد و غبار خوابید، دیدم سرش از بدنش جدا شده. سر جدا، پیکر جدا....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 



عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۲)

۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۵۵ خادم الزهرا
بسیار عالی بود خدا خیرتان دهد فقط اگر ادرس هم بدهید که مربوط به کدام شهید و کجا شهید شده و قبر مطهرشان کجاست عالی عالی عالی میشود !?!?!??!?!?!?!? بازم ممنون
۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۵۷ خادم الزهرا
بسیار عالی بود خدا خیرتان دهد فقط اگر ادرس هم بدهید که مربوط به کدام شهید و کجا شهید شده و قبر مطهرشان کجاست عالی عالی عالی میشود !?!?!??!?!?!?!? بازم ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.