ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی


امام صادق (ع) را شبانه نزد منصور آوردند. منصور سه بار شمشیر کشید تا امام را به شهادت برساند. اما بار سوم شمشیرش را غلاف کرد و گفت: آقا را با احترام برگردانید، سوال کردند گفت: هر سه بار پیامبر (ع) را دیدم ترسیدم امام را شهید کنم.
یا رسول الله! اینجا یک شمشیر برهنه دیدی، طاقت نیاوردی و مانع شدی، اما کربلا، زینب (ع) آمد بالای تل زینبیه، نگاه کرد به سمت قتلگاه، دید شمشیر ها بالا می روند، نیزه ها بالا می روند، و همه در یک نقطه فرود می آیند. دست هایش را بر سر گذاشت، هی صدا می زد وامحمداه، واعلیاه، و اماماه و احسیناه...
به امام صادق (ع) هم عرض می کنیم، آقا جان! سه بار بر روی شما شمشیر کشیده شد. ولی دیگر چوب خیزران به لب و دندان شما نخورد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

میان اهل بیت دو نفر بودند، که مجبور شدند، با پای برهنه و پیاده بدوند. یکی پر سن و سال بود و یکی کم سن و سال.امام صادق (ع) را با آن کهولت سن با پای پیاده و سر برهنه، شبانه، به سمت دربار منصور می کشاندند ..یکی هم رقیّه ی سه ساله است، پای برهنه و پر آبله، بر روی خارهای مغیلان، می دوید ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


جهت مشاهده ادامه روضه های مکتوب به ادامه مطلب مراجعه نمایید





یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره

گریه کن ها سینه زن ها کسی نیست تا

روی قبرش یه دونه شمع بذاره

امون ای دل،امون ای دل،امون از غریبی

ان شاءالله خدا قسمت و روزیتون کنه،اما من یه توصیه به خیلی از دوست ها و رفقا دارم، اگه مدینه قسمتت شد،دعا کنید روز برسید مدینه،کسی که نیمه های شب می رسه مدینه، بذار برات توصیفش کنم اون دل شب چه خبره،اون هایی که نرفتن ،همچین که اتوبوس وارد شهر مدینه شد،از دور قبة الخضراء رسول خدا پیداست، همه بلند می شن دست رو سینه میذارن،السلام علیک یا رسول الله،هنوز سلام گفتن زائر تموم نشده، همه دارن یه جوری نگاه میکنن،دارن دنبال یه گمشده میگردن،دنبال چی میگردی زائر مدینه؟میگن داریم ببینیم بقیع پیدا میشه یا نه،باید بگیم خیلی نگرد،تو همه ی مدینه یه جا تاریکه،اونم بقیعه،

می خوام بیام مدینه کنج بقیع خیمه ی غم بپا کنم من

زانو بغل بگیرم تنگ غروب مادرم رو صدا کنم من

ای مهربونم،تازه جوونم

مجلس امام صادق علیه السلام ناخداگاه میره به سمت روضه ی مادرش، خود امام صادق این طور بوده،ما پیرو این آقاییم، مگه نگفت: شیعتنا خلقو من فاضل طینتنا ،مگه ما از زیادی گل اونها نیستیم،مگه نگفت: عجنوا به ماء محبتنا ،خود امام صادق این جوری بود، اومد پیش حضرت نشست،حضرت فرمودند،نبودید چند وقت ،سر درس غیبت داشتی،گفت:آقا جان اولاد دار شدم،دستم بند بود،حضرت گفت:خدا چی بهت داده،گفت:آقا جان دختر دار شدم،حضرت فرمود:خدا رحمتش رو بر تو نازل کرده،اسم دخترت رو چی گذاشتی؟خوشحال با غرور گفت:آقا چه اسمی بهتر از اسم مادر شما زهرا،تا گفت:اسمش رو فاطمه گذاشتم، دیدن حضرت رفت تو هم،ناراحت شد،گریه کرد،گفت:آقا چرا گریه میکنی،من حرف بدی نزدم، آقا فرمود:مواظب باش بهش بی احترامی نکنی. خود امام صادق فرمود:خدا رحمت کنه شیعه ای که برای مادر ما بلند گریه کنه،من دوجمله روضه بخونم حرفم تمام،خونه رو آتیش زدن،نیمه ی شب،عموم روایات میگن، حدود هفتاد سال سن حضرت بوده، به ابوالائمه به شیخ الائمه معروف بوده، من یه سئوال میکنم ازت،یه پیرمرد تو خیابون ببینی،حتی اگه نسبت هم نداشته باشی،همچین که ببینی که موی سفید داره احترامش میکنی،می ری دستش رو میگیری از خیابون ردش میکنی،مراقبشی،امام صادق ما،امامی که با اون سن بالا ،نمی دونم چه جوری بگم،همین یه جمله میکشه،نانجیب خودش سوار بر اسب،امام رو پا برهنه و پیاده تو کوچه های مدینه،نذاشت امام لباس بپوشه،بدون عمامه، آی شیعه ها ،امام تون رو با سر برهنه از خونه بردن،میان در خونه ات ببرنت،مراعات میکنی میگی زن و بچه ات نفهمن،بردن امام رو به قصر اون ملعون بی حیا،همه شنیدید سه بار منصور بی حیا شمشیر بلند کرد،اما هر سه باز شمشیرش رو انداخت زمین،وقتی ازش سئوال کردن چرا نزدی،چرا کار رو تموم نکردی، گفت:هر سه بار پیغمبر رو دیدم،ایستاده جلوم غضب کرده میگه بنداز شمشیرت رو،به دست و پای امام صادق افتاد،به آقا گفت:هرحاجتی داری،از من طلب کن،پیغمبر یه جوری من رو نگاه کرده من میترسم،گفت:من از تو هیچ چیز نمی خوام،فقط من رو زود برگردون به خونم،آخه زن و بچه ام وحشت کردن،الان منتظر من هستن،آدم حواسش به زن و بچه خودشه،ببرمت کربلا،قربون اون حسینی برم،که تو گودال افتاده بود،دید دارن به خیمه هاش حمله میکنن،حسین.......یه تکیه به نیزه داد صدا زد آی نامردها،اگه دین ندارید،لااقل آزاده باشید،هنوز حسین زنده است،بیایید کار حسین رو تموم کنید،آی حسین....

قاتل حیا کن چشم مولا نیمه باز است

مهلت بده این آخرین راز و نیازاست

نامحرمان را دور سازید ای ملائک

یه بانوی قامت خمیده در نماز است

آی حسین.......

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق(ع) را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد این جوان بی ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر استر شد امام صادق(ع) پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی استر را تند می راند. محمد بن ربیع می گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفسهایش به شمارش افتاده. دلم سوخت. عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می خوام. می دانید مأمورم و معذورم. آقا فرمود: اجازه می دهید من دو رکعت ناز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می گوید: دیدم بعد از نماز، دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید. اما نمی دانم چه می گفت. زمزمه های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می خواهی مرا ببری ببر. ربیع می گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق(ع) افتاد، آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق(ع) با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت.آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می گوید: ای داد! الان اقا را می کشد. یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الان آقا را می کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم : به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید:امام صادق را بکش اول خودش را می کشم. هر طور می خواهد بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق(ع) را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاندو عذر خواهی کرد. گفت: آقا معذرت می خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می کنم برگردید. منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور در نمیآید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم،یک وقت دیدم پیغمبر(ص) استین هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) نزدیکتر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر(ص) پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و به احترام آقا را بر گرداندم.

می دانم الان دلهایتان دارد بهانه می گیرد. بگویم؟ می گویم: یا رسول الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می آمدی. یا رسول الله ای کاش  یک سری هم به گودال قتلگاه می زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید زینب(س) آمد. زینب(س) با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زنهای داغ دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین(ع) را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می زند، نیزه دار با نیزه می زند. عصا دار با عصا می زند. آنهایی هم که حربه ای نداشتند آنقدر سنگ به بدن مقدس ابی عبدالله زدند.     لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

همه عمرم در فغانم ، زغم نهان صادق               زند آتشی به جانم ، غم جاودان صادق

دو هزار ننگ و نفرین ، به تمام دشمنانت            که نموده هتک حرمت ، به حریم جان صادق

به فدای خاک پایش ، شده ام غرق عزایش        دل عاشقان شکست از ، غم بی امان صادق

چه خوشا اگر کنم رو ، به مدینه و بقیعش          به زلال اشک شویم ، قبر بی نشان صادق

در مدینه اش بگردم ، پی قبر مادر او                 که بیابم آن مزار ، مام قد کمان صادق

منصور چند بار امام صادق را درقصر حود احضار نمود ، اما هر مرتبه کرامات و معجزاتی می دید حضرت را با احترام بر می گردانید .اما از همه دلخراش تر زمانی بود که منصور دوانقی از حاجب خواست حضرت را احضار کند ، او جرئت نکرد ، لذا او پسرش (محمد ) که خیلی سخت دل بود فرستاد امام احضار کند ، این ملعون بدون اجازه وارد منزل امام شد حتی اجازه نداد تجدید وضو کند ، خود سواره بود ، امام پیاده می آمد1، آقا نفس نفس زنان آمد وارد قصرمنصور شد اول حرفی که زد این بود منصور اگر هر وقتی خواستی کسی را دنبال من بفرستی دیگر ابن ربیع را نفرست .

روز شهادت امام صادق (ع) است ، یک لحظه چشم دل باز کن قبرستان بقیع را مقابل چشمانت مجسّم کن ، قربان ائمه مظلوم بقیع ، قربان قبر بی شمع و چراغ امام صادق ، امروز غوغایی شد مدینه ، همه اشک می ریختند ، همه گریه می کردند، همه به سر و سینه می زدند ، کفن قیمتی بر بدن امام صادق پوشاندند .

اما بمیرم برای آن آقایی که امام سجاد فرمود : بنی اسد یک قطعه بوریا بیاورید می خواهم بدن بابایم را به خاک بسپارم .

مگر به کربلا کفن به غیر بوریا نبود                  مگر حسین تشنه لب عزیز مصطفی نبود

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

زهر طرف به کمام تیر غم زمانه گرفت                       دل مرا که بسی بود خون نشانه گرفت

چو جدّ خویش علی سالها به خانه نشاند                ز دیده ام همه اشک دانه دانه گرفت

هنوز خانه زهرا نرفته بود از یاد                                که آتش از در و دیوار من زبانه گرفت

سپاه کفر به کاشانه ام هجوم آورد                             مرا به زمزمه و ناله شبانه گرفت

سر برهنه ، پای برهنه برد مرا                                     پی اذیت من بارها بهانه گرفت

هنوز ز خستگی راه بود در بدنم                        که خصم تیغ به قتلم در آن میانه گرفت

هزار شکر که زهر جفا نجاتم داد                          مرا به موج غم از مردم زمانه گرفت

چه کردند با پسر فاطمه ، چه خون ها که به دل فرزندان فاطمه نکردند ، شبانه امام صادق را با سر و پای برهنه بردند قصر منصور ، این نانجیب چند مرتبه شمشیر کشید برای شهادت امام صادق ، آخر الامر دستور داد آقا را با احترام برگردانند ، اما مدینه بچه ها نبودند ببینند قاتل بالای سر بابایشان با شمشیر ایستاده است ، اما قربان جد مظلومش حسین ، کربلا بچه ها بودند ، دیدند هر کسی هر چه در دست داشت به بدن عزیز زهرا زد .یکی با شمشیر می زد ، یکی با نیزه می زد آنهایی که سلاح نداشتند با سنگ به بدن ابی عبدالله زدند . همه صدا بزنیم حسین ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امام صادق (ع) را شبانه نزد منصور آوردند. منصور سه بار شمشیر کشید تا امام را به شهادت برساند. اما بار سوم شمشیرش را غلاف کرد و گفت: آقا را با احترام برگردانید، سوال کردند گفت: هر سه بار پیامبر (ع) را دیدم ترسیدم امام را شهید کنم.
یا رسول الله! اینجا یک شمشیر برهنه دیدی، طاقت نیاوردی و مانع شدی، اما کربلا، زینب (ع) آمد بالای تل زینبیه، نگاه کرد به سمت قتلگاه، دید شمشیر ها بالا می روند، نیزه ها بالا می روند، و همه در یک نقطه فرود می آیند. دست هایش را بر سر گذاشت، هی صدا می زد وامحمداه، واعلیاه، و اماماه و احسیناه...
به امام صادق (ع) هم عرض می کنیم، آقا جان! سه بار بر روی شما شمشیر کشیده شد. ولی دیگر چوب خیزران به لب و دندان شما نخورد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

منصور انگوری را به زهر آلوده کرده بود، و بدین وسیله به امام صادق (ع) زهر خورانید و آن حضرت را مسموم کرد، و به شهادت رسانید. امام هفتم بدن بابا را غسل داد، نماز خواند، تشییع جنازه ی با شکوهی در مدینه برگزار شد. شاگردان امام صادق (ع) شال غزا به گردن انداخته بودند. همه اشک می ریختند و به سر وسینه می زدند. و وا اماما می گفتند. امام هفتم (ع) بدن بابا را غسل داد، و کفن کرد و نماز خواند. بدن امام را با احترام به خاک سپردند. امام «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله» یا امام صادق (ع) شما را زهر دادند، و مظلومانه شهید کردند. اما بعد شهادت، کسی با بدن شما کاری نداشت. ولی قربان آن آقایی که بدنش روی خاک گرم کربلا بود. ده نفر آماده شدند. اسب های خود را نعل تازه بستند، و نازنین بدن پسر فاطمه (ع) را زیر سم اسبان قرار دادند.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ز هر طرف به کمان تیر غم زمانه گرفت
دل مرا که بسی بود خون نشانه گرفت
چو جدّ خویش علی سالها بخانه نشاند
ز دیده ام همه اشک دانه دانه گرفت
هنوز خانه زهرا نرفته بود از یاد
که آتش از در و دیوار من زبانه گرفت
سپاه کفر به کاشانه ام هجوم آورد
مرا به زمزمه و ناله ی شبانه گرفت
سر برهنه، پای برهنه برد مرا
پی اذیت من بارها بهانه گرفت
هنوز ز خستگی راه بود در بدنم
که خصم تیغ به قتلم در آن میانه گرفت
هزار شکر که زهر جفا نجاتم داد
مرا به موج غم از مردم زمانه گرفت
چه کردند با پسر فاطمه، چه خونها به دل فرزندان فاطمه نکردند، شبانه امام صادق را با سر و پای برهنه بردند قصر منصور، این نانجیب چند مرتبه شمشیر کشید برای شهادت امام صادق، آخر الامر دستور داد آقا را با احترام برگردانند، امّا مدینه بچّه ها نبودند ببینند قاتل بالای سر بابایشان با شمشیر ایستاده است، امّا قربان جد مظلومش حسین، کربلا بچه ها بودند، دیدند هر کسی هر چه در دست داشت به بدن عزیز زهرا زد، یکی با شمشیر می زد و یکی  با نیزه می زد، آنهایی که سلاح نداشتند با سنگ به بدن ابی عبدالله زدند. همه صدا بزنیم حسین...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

منصور دوانیقی به فرماندار مدینه دستور داد، که خانه ی امام صادق (ع) را آتش بزن، فرماندار مدینه دستور داد، هیزم آورند خانه را آتش زدند.
وقتی که شعله های آتش از دالان خانه ی آن حضرت زبانه کشید بانوان علویه در خانه امام صادق (ع) شیون می زدند، به طوری که صدای آنها به بیرون خانه می رسید، امام صادق (ع) با تلاش خود آتش را خاموش کرد.
فردای آن روز چند نفر از شیعیان به محضر آن حضرت رفتند، دیدند، آن حضرت محزون و گریان است، عرض کردند: چرا گریه می کنید؟ آیا از اینکه دشمن چنین گستاخی به شما کرده گریه می کنید؟ با اینکه نخسین بار نیست که به شما خاندان چنین می کنند.
امام فرمود: گریه ام برای این است که وقتی زبانه های آتش در دالان خانه زبانه کشید، زنان و دخترانم را دیدم که در صحن خانه از حجره ای به حجره ی دیگر و از جانبی به جانب دیگر می دوند، تا آتش به آنها آسیب نرساند، با اینکه من در خانه بودم، به یاد وحشت افراد خانواده ی جدم حسین (ع) در روز عاشورا افتادم، آن هنگام که دشمن به آنها هجوم آورد، و منادی دشمن فریاد می زد، خانه های ظالمان را بسوزانید.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بشار مکاری می گوید: در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. دیدم طبقی از خرمای (طبرزد) برای حضرت آوردند به من فرمود: بیا جلو از این خرما بخور، عرض کردم: گوارا باد، قربانت گردم، در راه حادثه ای دیدم، گریه راه گلویم را گرفته است. امام علیه السلام پرسیدند: چه حادثه ای؟ گفتم: پیرزنی از شیعیان با پهلو به زمین خورد. به ظالمین جده ات زهرا سلام الله علیها لعنت فرستاد. گفت: « لعن الله ظامیک یا فاطمه » نوکران حکومتی شندیدند. او را گرفتند، می زدند و می بردند. امام صادق علیه السلام تا این را شنیدند از خرما خوردن دست کشیدند و چنان ناراحت شدند و گریستند، که دستمال و محاسن شریفش از اشک، پر شد. به مسجد سهله رفتند، و برای آن پیرزن دعا کردند. بشار می گوید: امام صادق علیه السلام: دعا کردند و بعد فرمودند:
برویم، آن پیرزن را آزاد کردند. یا امام صادق! شما تا نام حضرت فاطمه سلام الله علیها را می شنیدید، این طور دگرگون می شدید. پس چه می کردید، اگر می بودید و درک می کردید، آن مصیبتی را که فرشتگان آسمان به خاطر آن به گریه افتادند؟ آن هنگامی که امام علی علیه السلام فرمودند: بچه ها، ای حسن و ای حسین بیایید و با مادرتان خداحافظی کنید. حسین علیه السلام آمدند و مادر را در آغوش گرفتند و ناله می زدند. همه از دیدن این صحنه به گریه افتادند، فضای خانه یک پارچه اشک و ناله شده بود. امام علی علیه السلام می فرماید: « خداوند را گواه می گیرم، که فاطمه ناله جانکاهی کشید، بندهای کفن باز شد. حسین را در آغوش گرفت. ناگهان شنیدم هاتفی در آسمان صدا می زند: ای علی! حسن و حسین را از سینه ی مادرشان بلند کن، که سوگند به خدا، این حالت آنها، فرشتگان آسمان را بر گریه انداخت ».

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

به دستور منصور شبانه به خانه ی امام صادق (ع) ریختند. امام را با یک پیراهن، پای برهنه، بدون لباس رسمی، دنبال استر می کشاندند. ابن ربیع می گوید: با سرعت استر را می راندم، نگاه کردم دیدم نفس های امام به شماره افتاده، عرق بر پیشانی آقا نشسته است.
عرض می کنیم، آقاجان! شما را مثل امیرالمؤمنین (ع) از خانه بیرون کشیدند، بدون لباس رسمی، پای برهنه دنبال استر می کشاندند ولی دیگر همسرتان را سیلی نزدند، تازیانه و غلاف و شمشیر نزدند، درب خانه را آتش نزدند... اما جان ها به قربان غربت امیرالمؤمنین (ع) که همه ی اینها را دید ولی نمی توانست حرفی بزند، مأمور به صبر بود...
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

میان اهل بیت دو نفر بودند، که مجبور شدند، با پای برهنه و پیاده بدوند. یکی پر سن و سال بود و یکی کم سن و سال.
امام صادق (ع) را با آن کهولت سن با پای پیاده و سر برهنه، شبانه، به سمت دربار منصور می کشاندند ..
یکی هم رقیّه ی سه ساله است، پای برهنه و پر آبله، بر روی خارهای مغیلان، می دوید ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

از روضه کافی نقل شده است که کمیت، شاعر آل محمد (ص) میگوید: بر مولایم امام صادق (ع) وارد شدم، فرمود: کمیت ابیاتی درباره ی مصائب جدم بخوان. من اشعاری در مصیبت امام حسین (ع) سرودم، امام بسیار گریست، اهل حرم هم صدا به گریه بلند کردند، آوای ناله و گریه از حجره های خانه ی امام برخواست. آنگاه از پشت پرده کنیزی بیرون آمده، طفل کوچک شیر خواری آورده، بر دامان حضرت نهاد. گریه امام صادق (ع) شدت یافت. موج صدا و گریه بالا رفت، بانوان حرم از پشت پرده با آوای بلند بگریستند چنانکه بانوان حرم کودک شیرخواره را به علی اصغر (ع) شیر خوار و تیر خورده، شبیه و مانند نمودند. از این رهگذر همگان شهادت و تیر خوردن آن کودک مظلوم واقعی را مجسم نمودند و بسیار گریستند و عزاداری را به حد اعلی رسانیدند.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ابو ایّوب نحوی می‌گوید: نیمه‌های شب منصور دوانیقی مرا طلبید، به حضورش رفتم دیدم روی صندلی نشسته و در کنارش شمعی روشن است و نامه‌ای در دستش می‌باشد، وقتی به او سلام کردم، آن نامه را به طرف من انداخت و گریه کرد و گفت این نامة محمّد بن سلیمان " والی مدینه " است که نوشته: جعفر بن محمّد (امام صادق علیه السلام) وفات کرده است، و سه بار گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون، کجا مانند جعفر علیه السلام یافت می‌شود؟ سپس به من گفت برای محمد بن سلیمان بنویس: « اگر او (امام صادق ع) به شخص معیّنی وصیّت کرده، او را احضار کن و گردنش را بزن».
جواب آمد: او به پنج نفر وصیت کرده که عبارتند از: ابو جعفر منصور، محمدبن سلیمان، عبدالله و موسی (دو پسرش) وحُمَیْدَه (مادر کاظم علیه السلام).
و در روایت دیگر آمده: جواب آمد: به پنج نفر وصیت کرده است: 1ـ ابوجعفر منصور 2ـ عبدالله 3ـ موسی 4ـ محمدبن جعفر 5ـ به غلامی از خود.
منصور دانیقی گفت: " راهی به کشتن اینها نیست. "
اینجا این سفاک خونریز، از طرفی دستور قتل وصی امام صادق (ع) را صادر می کند، و از طرفی برای فوت امام صادق (ع) که خود مسبب آن بوده است، گریه می کند، البته این مطلب جدیدی نیست، چون عصر عاشورا هم فردی در همان حال که خلخال را از پای یکی از دختران اباعبدالله (ع) باز می کرد، به حال آنها می گریست، سؤال کرد پس چرا خلخال پای مرا می ربایی؟ گفت: اگر من این کار را نکنم کس دیگری این خلخال را می رباید. "
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

مفضّل بن عمر می‌گوید: منصور دوانیقی برای فرماندار مکّه و مدینه، حسن بن زید پیام داد: خانة جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام) را بسوزان، او این دستور را اجرا کرد و خانة امام صادق علیه السلام را سوزانید که آتش آن تا به راه رو خانه سرایت کرد، امام صادق علیه السلام بیرون آمد و میان آتش گام برمی‌داشت و می‌فرمود:
اَنَا بْنُ اَعْراقِ الثَّری، اَنا بْنُ اِبْراهیمَ خَلیلِ اللهِ.
« منم فرزند اسماعیل، که فرزندانش مانند رگ و ریشه در اطراف زمین پراکنده‌اند، منم فرزند ابراهیم خلیل خدا ( که آتش نمرود بر او سرد و سلامت شد).
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

سرانجام منصور به وسیلة انگوری که آن را زهر آلود کرده بود، به امام صادق علیه السلام زهر خورانید و آن حضرت را مسموم کرد.
از آن پس روز به روز حال آن حضرت رو به وخامت می‌رفت، یکی از اصحاب به حضورش رسید، پرسید: شما چرا این گونه لاغر شده‌اید و دیگر چیزی از بدن مبارکتان باقی نمانده است، سپس دلش سوخت و گریه کرد.
امام به او فرمود: چرا گریه می‌کنی؟
او گفت: چگونه گریه نکنم با اینکه شما را در چنین حالی می‌نگرم.
امام فرمود: گریه نکن زیرا همة نیکیها به مؤمن عرضه می‌شود، اگر اعضای بدنش را از هم جدا کنند برای او خیر است، و اگر مالک مشرق و مغرب دنیا شود، باز برای او خیر است (یعنی مؤمن به رضای خدا هر چه باشد راضی است).
آن حضرت چندین بار بی هوش شد و وقتی به هوش می‌آمد سخنی می‌فرمود و سپس بیهوش می‌شد.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@







عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۱)

خیلی خوب بود خدا خیرتون بده که زحمت میکشین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.