ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی



به جهت بالا بردن میزان توانایی و تسلط عزیزان بر روضه ها

و تلفیق بهتر اشعار و متن روضه ها و گریزها

امسال غالبا روضه های مکتوب بدون شعر قرار خواهد گرفت

تا دوستان فقط با داشتن خمیر مایه ی روضه ها

خودشون شعر مناسب یا دلخواه خودشون رو جداگانه انتخاب کنند

 

جهت مطالعه متن روضه های مکتوب

ویژه شهادت حضرت زهرا  فاطمیه 95

به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 

 






شبی که جنازه فاطمه(ع) را دفن کردند، در قبرستان بقیع صورت چهل قبر تازه احداق کردند. وقتی که مسلمانان از وفات فاطمه(ع) آگاه شدند به قبرستان بقیع رفتند؛ در آن جا چهل قبر تازه یافتند، قبر فاطمه(ع) را پیدا نکردند، صدای گریه و و ناله از آنها برخاست، همدیگر را سرزنش می کردند و می گفتند: پیامبر شما جز یک دختر در میان شما نگذاشت، ولی از دنیا رفت و به خاک سپرده شد و در مراسم نماز و دفن او حاضر نشدید و قبر او را نمی شناسید.

سران قوم گفتند: بروید عده ای از زنان با ایمان را بیاورید تا این قبرها را نبش کنند، تا جنازه فاطمه(ع) را پیدا کنیم و بر او نماز بخوانیم، و قبرش را زیارت نماییم!

علی(ع) از این تصمیم با خبر شد، خشمگین از خانه بیرون آمد، آن چنان خشمگین بود که چشم هایش سرخ شده بود و رگ های گردنش پر از خون گشته بود، و قبای زردی که هنگام ناگواری ها می پوشید، به تن کرده بود و بر شمشیر ذوالفقارش تکیه نموده بود تا به قبرستان بقیع آمد، و مردم را از نبش قبرها ترسانید.

مردم گفتند: این علی بن ابی طالب (ع) است که می آید در حالی که سوگند یاد کرده که اگر یک سنگ از این قبرها جا به جا شود، تمام شما را خواهد کشت.

در این هنگام، عمر  با جمعی از یارانش با علی(ع) روبرو شدند. عمر  گفت: «ای ابوالحسن! این چه کاری است که انجام داده ای؟ سوگند به خدا قطعاً قبر زهرا(ع) را نبش می کنیم، و بر او نماز می خوانیم.»

حضرت دست بر دامن او زد و آن را پیچید و به زمین کشید، عمر به زمین افتاد. علی(ع) به او فرمود: «ای پسر سودای حبشه! من از حق خودم گذشتم از بیم آن که مردم از دین خارج نگردند، اما در مورد نبش قبر فاطمه(ع) سوگند به خدایی که جانم در اختیار اوست، اگر چنین کنید، زمین را از خون شما سیراب می کنم، پس دست از این کار بردارید تا جان سالمی از میان بدر برید.»

ابوبکر به حضور علی(ع) آمد و عرض کرد: تو را به حق رسول خدا(ص) و به حق کسی که بالای عرش است (خدا) سوگند می دهم عمر  را رها کن، کاری را که شما نپسندید انجام نمی دهیم.

آن گاه  علی(ع) عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند و از فکر نبش قبرمنصرف گردیدند.[1][1]

عمادالدین طبری گوید: (وقتی ابوبکر و عمر  برای نماز بر جنازه فاطمه آمدند و متوجه شدند که فاطمه(ع) دفن شده است) عمر  گفت: ای ابوبکر  من به تو نگفتم که ایشان چنین خواهند کرد؟ مقداد گفت: فاطمه(ع) چنین وصیت کرد تا شما بر جنازه او نماز نخوانید!

عمر دست بر آورد و چنان بر سر و روی مقداد زد که خسته شد مردم که حاضر بودند اورا خلاص کردند.

مقداد برابر ایشان ایستاد و گفت: دختر رسول خدا(ص) از دنیا برفت در حالی که از پشت  پهلو او خون می رفت و آن به سبب ضرب شمشیر و تازیانه ای که شما بر او زدید بود. و من پیش شما حقیر ترم از علی و فاطمه

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ساعت احتضار فرا رسید، در این هنگام پرده برداشته شد و حضرت صدیقه طاهره (ع) نگاهی تند و عمیق افکند و فرمود:

سلام بر جبرئیل، سلام بر رسول خدا؛ پروردگارا! مرا با پیامبرت محشور نموده و در رضوان خود و جوار رحمت و خانه ات دارالسلام مسکن و ماوی ده.

آن گاه فرمود: آیا آنچه را که من می بینم شما هم می بینید.

گفتند: شما چی می بینی؟

فرمود: این موکب ها اهل آسمان ها است و این هم جبرئیل است، و این هم رسول خدا(ص) است که می فرماید: دختر عزیزیم! پیش من آی؛ زیرا آنچه در پیش روی داری برای تو بهتر خواهد بود.

آن گاه چشمان خویش را باز کرد.............. و سپس فرمود و سلام بر تو ای قابض ارواح، زود مرا قبض روح کن و اذیتم مکن؛ سپس فرمود: «پروردگارا! به سوی تو می آیم، نه به سوی اتش»  سپس چشم هایش بسته شد دست ها و پاهای خود را دراز کرده و از دنیا رفت. [1][1]

گریزی به کربلا

این جا رسول خدا(ص) به هنگام مرگ دخترش، به استقال آمد، در کربلا نیز وقتی عی اکبر(ع) به میدان رفت، بعد از مدتی صدایی به گوش حسین بن علی رسید که: «یا ابتاه علیک السلام، هذا جدی یقرئک السلام و یقول لک عجل القدوم علینا ثم شهق شهقه فمات»؛ ای پدر! سلام بر تو، اینک جدم رسول خدا(ص) است که بر تو سلام می رساند و می فرماید: هر چه زودتر نزد ما بیا، پس نعره ای براورد و مرغ روحش از قفس تن پرواز نمود

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

«اسماء» جریان وفات زهرا(ع) را چنین تعریف می کند: هنگامی که وفات فاطمه نزدیک شد به من فرمود: جبرئیل در وقت وفات پدرم قدری کافور برایش آورد. آنها را سه قسمت نمود، یک قسمت را برای خودش برداشت، یک قسمت را برای علی(ع) گذاشت و یک قسمت را به من داد، و در فلان جا گذاردم، اکنون بدان احتیاج دارم، آن را حاضر کن، اسماءکافور را حاضر کرد، آن گاه فاطمه(ع) خودش را شستشو داد، وضو گرفت و به او فرمود لباس های جدیدم را حاضر کن، و بوی خوش برایم بیاور.

اسما  لباس ها را حاضر نمود پس آن ها را پوشید و بوی خوش استعمال کرد و رو به قبله در بستری خوابید و به اسماء فرمود: من استراحت می کنم، ساعتی صبر کن. سپس مرا صدا بزن اگر جوابی نشنیدی بدان که از دنیا رفته ام و زود علی(ع) را خبر کن.

اسما گوید : قدری صبر کردم بعد به درب حجره آمدم و زهرا را صدا زدم، ولی جوابی نشنیدم، وقتی لباس را از صورتش کنار زدم دیدم از دنیا رفته است. روی جنازه اش افتاده می بوسیدم و می گریستم.

@@@

در کربلا نیز حسین(ع) هر چه به وقت شهادت نزدیک تر می شد، چهره اش برافروخته تر می گشت؛ او و یارانش همواره منتظر وعده، دیدار بودند. این استقبال و اشتیاق به قدری بود که وقتی ابی عبدالله شب عاشورا فرمود همه شما کشته می شوید، قاسم بن الحسن که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود با خود اندیشید که چون سن من قانونی نیست مبادا که این خبر شامل حال من نشود از این رو عمویش را مورد خطاب قرار داد و گفت: آیا من هم جزء شهدا هستم؟

حسین(ع) بر او رقت کرد و فرمود:

«یا بنی! کیف الموت عندک: پسرم مرگ در نظر تو چگونه است؟»

گفت: «یا عم! احلی من العسل»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روزی زهرا(ع) فرا رسیدن مرگ خود را به علی(ع) اعلام کرد و در این بین سخنانی از روی صدافت با یکدیگر گفتند، و مهرو علاقه بی پایان خویش را نسبت به هم ابراز داشتند. در این جا بود که احساسات و عواطف آن دو یار مهربان و دو همسر نمونة اسلام چنان تحریک شد که نتوانستند از گریه خودداری کنند. ساعتی را با هم گریستند و به یاد دوران کوتاه زندگی زناشویی که جهانی از صفا و مهر و علاقه و صداقت و درستی و پاکدامنی و فداکاری بود اشک ریختند و به یاد زحمات طاقت فرسا و فداکاری ها و گرفتاری های همدیگر ناله کردند، تا شاید به وسیله اشک های چشم، آتش درونی خود را که نزدیم بود کالبدشان را محترق سازد خاموش کنند.

بعد از ان که گریه شان آرام تر شد، علی بن ابی طالب سر همسرش را در دامن گرفت، فرمود: ای دختر پیغمبر! هر چه میل داری وصیت کن و مطمئن باش که از وصایای تو تخلف نخواهم کرد. فاطمه(ع) به موضوعاتی وصیت نمود که در این جا به سه مورد آن اشاره می کنیم:

1-        ای پسر عمو! فرزندانم یتیم می شوند، با انان مدارا کن.

2-        برای من تابوتی تهیه کن که در موقع حمل جنازه، بدنم پیدا نباشد، و طرز ساختمانش چنین و چنان نباشد.

3-    مرا شبانه غسل بده و کفن کن و به خاک بسپار و اجازه نده اشخاصی که حقم را غضب کردند و اذیت و آزارم نمودند بر من نماز بخوانند یا به تشییع جنازه ام حاضر شوند.»[1]

و نیز آمده که عرض کرد: برایم سورة یس بخوان! پس از ان که تمام شد، بدان که از این دنیا رفته ام![2]

آه! علی(ع) روی به سوی دیگر می گرداند تا فاطمه قطرات اشک چشمش را نبیند. این اندوه ودردی که آمیخته با مهر و محبت فاطمه بود، به صورت اشک از چشم علی جاری می شد.

@@@

آری، زهرا(ع) وصیت می کند همسر مهربانش علی(ع) در کنار بسترش قران بخواند. تا صدای قرائت قران به او آرامش دهد.

چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدنچ

به رخت نظاره کردن، سخن خود شنیدن

این جا صوت علی به زهرا آرامش می دهد، یک جایی هم سر بریدة حسین (ع) فراز نیزه ها برای آرامش و تسکین زینب(ع) قرآن می خواند.

با زبان حال، زینب گفت با راس حسین

خصم خواند خارجی ما را، اخاه قرآن بخوان

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روز آخر، حضرت فاطمه(ع) گاه نشسته و گاه ایستاده به طرف محلی که در خانه رسول خدا(ص) برای شستشو وجود داشت و در ان آب جمع شده بود، رفت و شروع به شستن لباس های اطفال با دست های لرزان خود کرد، آن گاه کودکان را فراخوانده و شروع به شستشوی سر انان با آب و گل سرشور نمود؛ زیرا که چیزی جز گل سرشور نیافته بود.

علی(ع) در این هنگام به منزل وارد می شود می بینید که همسر عزیزش بستر بیماری را ترک کرده و به انجام اعمال خانه مشغول است. وقتی به وی نگاه کرد، در خویش رقت قلبی احساس نمود که وی با این حالت بیماری چگونه و چرا مشغول کارهای مشکلی است که در موقع سلامت آنها را انجام می داد؟ پس تعجبی ندارد که از او علت بلند شدن از بستر و پرداختن به آن کارها را با وجود بیماری سوال کند؟

ولی حضرت صدیقه (ع) با صراحت پاسخ داد چون امروز آخرین روز عمر من است، خود برخاستم تا سر و لباس کودکانم را بشویم؛ زیرا آنان به زودی یتیم گردیده و بدون مادر خواهند شد!![1][1]

@@@

این جا فاطمه(ع) نگران یتیمی فرزندانش است و ان کودکان معصوم را از گرمای محبت مادرانه خویش بهره مند می سازد، اما ای کاش کسی بود در کربلا کودکان یتیم حسین(ع) را تسلین می گفت و درد آن ها را تسکین می داد؛ به جای آن که مهربانی کرده و نوازش کنند با تازیانه و سیلی به صورت آنها زدند

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حضرت صدیقه طاهره(ع) در روزآخر از حیاتش بر بستر ساده خود افتاده، و لاغری و ضعف فوق العاده ای او را از هر سو احاطه کرده و از آن بزرگوار جز اسکلتی و پوست و استخوانی باقی نمانده بود.

ساعتی از ساعات آن روز را خوابید و ظاهراً در آن لحظات پدر خویش را به خواب دید و شاید که آن بار اولین و آخرین باری بود که حضرت صدیقه طاهره(ع) پدر بزرگوار خویش را در خواب دید؛ آری ایشان پدر خویش را در قصری از در سفید دید و وقتی پیامبر(ص) چشمش به حضرت فاطمه(ع) افتاد، فرمود: دختر عزیزم! به سوی من بیا، من مشتاق دیدن تو هستم. حضرت فاطمه(ع) عرض کرد: به خدا سوگند که من به دیدار شما مشتاقتر و آرزومندترم. رسول اکرم(ص) به وی فرمود: تو امشب در نزد من خواهی بود.[1][1]

@@@

یک بار هم رسول خدا به خواب حسین(ع) آمد، آن زمانی که از مکه قصد کوفه نموده بود، جد بزرگوارش را در خواب دید که فرمود:

«یا حسین! اخرج فان الله قد شاء ان یراک قتیلا»؛ ای حسین! حرکت کن که خدا می خواهد تورا کشته ببیند

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

زمانی که فاطمه(ع) در بستر بیماری آخرین روزهای زندگی خود را می گذراند به اسماء گفت «ای اسما همانا من دوست ندارم که پس از مرگم چنان کنند که با زنان انجام می هند، یعنی پارچه ای بر روی بدن زن می اندازند، ولی حجم بدن او پیدا می باشد.»

اسما گفت: ای دختر رسول خدا! در سرزمین حبشه چیزی برای میت درست می کنند، آیا می توانم آن را به شما نشان دهم؟ سپس مقداری برگ مرطوب  خرما را به یکدیگر پیچید و پارچه ای بر روی آن ها انداخت.

فاطمه(ع) فرمود: «این تابوت چه زیبا و نیکو  است؛ زیرا میت در آن مشخص نیست که زن است یا مرد. زمانی که من از دنیا رفتم تو و علی(ع) مرا غسل دهید و اجازه ورود به هیچ کس ندهید.»[1][1]

محدث قمی چنین نقل می کند که: فاطمه تابوت را پسندید و به اسما فرمود: خدا تو را از اتش دوزخ محفوظ دارد، مانند همین تابوت را برای من بساز و مرا با آن بپوشان. و نقل شده که وقتی حضرت زهرا(ع) آن تابوت را دید خندید [در حالی که بعد از رحلت پیامبر(ص) هرگز نخندیده بود] و فرمود: این تابوت چقدر زیبا و نیکو است که مانع مشخص شدن زن و مرد می شود![1][2]

@@@

اما دل ها بسوزد برای آن امام شهیدی که پیکر مطهرش و بی سرش سه روز به روی زمین افتاده بود، آفتاب بر آن ها می تابید و باد بر اجساد پاکشان  از خار و خاشاک بیابان، کف می پوشانید نه تشییعی و نه تابوت و کفنی، بدن ها سر نداشتند و برای قبیله بنی اسد شناسایی مشکل بود، ناگاه امام سجاد(ع)  (به قدرت امامت و ولایت) حاضر شد شهیدان را به آنان معرفی کرد و سپس قبری برای امام حسین(ع) تهیه نمود، دست ها را زیر بدن قرار داد و به تنهایی درون قبر گذاشت و

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

اما صادق(ع) فرمود: «در اثر ضرباتی که قنفذ بر پیکر نازنین زهرا(ع) وارد ساخت سقط جنین کرد و بدان علت پیوسته رنجور و  ضعیف می گشت تا این که رسماً بستری شد و در خانه خوابید، و امیرالمومنین و اسماء بنت عمیس از آن حضرت پرستاری می نمودند.»[1][1]

آری، مدتی از مصیبت پیامبراکرم (ص) نگذشته بود که مصیبت دردناکی به علی رو آورد. اکنون کنار بستر همسر رنجور و آزرده اش به سر می برد و می نگرد که پیشگویی رسول خدا(ص) نزدیک است واقع شود، و فاطمه به همین زودی در سرای دیگر به ملاقات پدر عزیز می رسد؛ دیگر روزگار علی تاریک بود و تاریکی مصائب یکی پس از دیگری به او روی می آورد. این فاطمة رنجور است که  نمی تواند پهلوی خود را به سوی دیگر بگرداند. روی به سوی علی(ع) کرد، تبسم آهسته ای بر لب های رنگ پریده اش نمایان بود.

چون علی(ع) خودرا کنار بسترش رسانید، دست های لاغر خود را با زحمت بلند کرده به شانه اش رساند و آهسته گفت: «صدق رسول الله».

علی(ع) مقصود  او را دانست، ولی چیزی نگفت: مبادا درد درونی، همراه سخنش آشکار شود.... .

علی چشم گریانش را از بستر فاطمه بر نمی گرداند حسن و حسین  ساکت و حیرت زده در دو طرفش ایستاده اند و برای مراعات حال مادر اشک در چشمانشان خشک شده، و این زینب خردسال است که هنور از مهر مادری سیرآب نشده است؛ زیرا روزگار چندان مهلتش نداد و به خردسالیش ترحم نکرد. قلب حساسش مصائب آینده را پیش بینی می کند، خیره به روی مادر می نگرد و خود را به بستر مادر می رساند، دیگر نمی تواند از گریه خودداری کند، مانند همیشه که در هر پیش آمدی به مادر پناهنده می شود خود را روی سینة فاطمه می اندازد و روی خود را می پوشاند و ناله سر می دهد.......

چهره فاطمه(ع) را ابر رقیقی از اندوه و نگرانی نسبت بدین اطفال خردسال پوشانده ولی غصه و ودرد را در سینة خود پنهان می داشت و خود را به صبر وا می داشت، چشم می گرداند، حسین در یک سمت و حسن را در سمت دیگر می دید که دست او را گرفته گاه می بوسند گاه بر سر و روی خود می کشند؛ پدر با ملاطفت اطفال را از کنار بستر مادر دور ساخت و...[1][2]

@@@

این جا علی(ع) از حالت زهرا(ع) می دانست که دیگر آخرین ساعات زندگی خود را سپری می کند؛ چه کشید زینب در کربلا زمانی که با گوش خود شنید برادرش حسین خبر از مرگ خویش می دهد.

روز دوم محرم حسین(ع) نشست و به اصلاح شمشیر خود را پرداخت و در ضمن اشعاری را به این مضمون می خواند:

یا دهر اف لک من خلیل      کم لک بالاشراق و الاصیل

من طالب و صاحب فتیل     و الدهر لا یققنع بالبدیل

و کل حی سالک سبیل             و ما اقرب الوعد من الرحیل

ای روزگار، اف بر دوستی تو باد، که  از طلوع تا غروب، چه بسیار دوستان را می کشی و در کشتن هم عوض و بدل نمی پذیری.

و هر زنده ای رونده این راه است، چه نزدیک است و عدة کوچ کردن و فرود آمدن در این منزلگاه و عاقبت کار به سوی پروردگار جلیل است.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

شافعی و ابن ابی الحدید می گویند: ابوبکر (بعد از سخنان فاطمه(ع) دربارة فدک متاثر شد  گریه کرد، و نوشت: «من فدک را به فاطمه رد نمودم» و اما عمر نامه را گرفت و پاره کرد.[1][1]

شیخ مفید در یک حدیث بلند، ماجرای کوچه را چنین نقل می کند: «ابوبکر، کاغذی طلبید و رد فدک را در آن نوشت و به فاطمه(ع) داد. حضرت فاطمه(ع) با گرفتن سند از نزد ابوبکر بیرون آمد؛ ولی در راه عمر با او ملاقات کرد و از جریان نامه پرسید فاطمه(ع) فرمود: این نامه سند رد فدک است که ابوبکر برایم نوشته است.

عمر گفت: آن را به من بده فاطمه(ع) امتناع ورزید. عمر با لگد به سینه و پهلوی فاطمه زد! به طوری که فرزندش محسن سقط شد! و چنان سیلی به صورت آن بانو زد که گوشواره اش شکست! سپس سند را گرفت  و پاره نمود؛ و همین خشونت باعث شد که فاطمه(ع) بستری گردید و بعد از 75 روز بیماری، از دنیا رفت....»[1][2]

در کوچه ای که آمد و شد سخت بود،  سخت                                  سیلی زدند فاطمة بی پناه را!

@@@

سیلی زدن به خاندان پیامبر(ص) را عمر بدعت گذاشت و بنی امیه نیز این سنت عمری را پیروی کردند.

بعد از کشتار وحشیانه امام حسین و یاران با وفایش دختران و زنان بسیاری تازیانه و سیلی خوردند، رقیه، سکینه، فاطمه، صغری، ام کلثوم و زینب و چه دردناک است مصیبت سیلی!

زینب(ع) می فرماید: داخل خیمه بودم که مردی چشم آبی داخل شده و هر چه بود برداشت... او معجز از سرم کشید و با شدت گوشوارهایم را از گوشم کند در حالی که گریه می کرد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هنگامی که حضرت فاطمه (ع) به خود آمد، دید علی(ع) را به جانب مسجد برده اند وجای درنگ نیست. جان علی در معرض خطر واقع شده و باید از او دفاع کرد لذا با تن خسته و پهلوی شکسته از خانه بیرون آمد و به اتفاق گروهی از زنان بنی هاشم روانه مسجد شد. دید علی(ع)  را بازداشت نموده اند. رو به مردم کرد و فرمود: دست از پسر عمویم بردارید و گرنه به درگاه خدا ناله می کنم و بر شما نفرین می نمایم.

سپس رو به ابوبکر کرد و فرمود: تصمیم داری همسرم را به قتل برسانی و کودکانم را یتیم نمایی؟ اگر او را رها  نسازی موهایم را پریشان می کنم و بر سر قبر پدرم نزد پدرم استغاثه می نمایم.

سپس رو به ابوبکر کرد و فرمود:  تصمیم داری همسرم را به قتل برسانی و کودکانم را یتیم نمایِ؟ اگر او را رها نسازی موهایم را پریشان می کنم و بر سر قبر پدرم نزد خدا استغاثه می نمایم.

این را بگفت و دست حسن و حسین(ع) را گرفت و به سوی قبر رسول خدا حرکت نمود. تصمیم داشت به جمعیت نفرین کند و به وسیلة ناله های جان گدازش دستگاه ظلم و ستم را واژگون نماید. حضرت علی دید اوضاع  خطرناکی به وجود آمده و به هیچ قسمی ممکن نیست فاطمه(ع) از تصمیمش منصرف گردد. به سلمان فارسی فرمود: دفتر پیغمبر را دریاب و از نفرین منصرفش ساز.

سلمان خدمت حضرت زهرا(ع) رسید و عرض کرد:  ای دختر پیغمبر! پدرت برای جهانیان رحمت بود از نفرین منصرف شو. فرمود: ای سلمان! بگذار تا داد خودم را از این بیدادگران بگیرم.  عرض کرد: ای دختر پیغمبر! علی مرا خدمت شما فرستاده و امر کرده که به منزل برگردید. فاطمه(ع) وقتی امر علی(ع) را شنید فرمود: چون  او دستور داده اطاعت می کنم و شکیبایی را پیشه می سازم.

@@@

چنین مادری، دختری بسان زینب تربیت می کند که در طول مدت اسارت، پیام آور عاشورا  و حافظ ارزش های حماسه کربلا است. او نیز بارها با نفرین و خروش خویش خفتگان را بیدار و توطئه ها را خنثی نمود؛ دختر شایسته زهرا و علی، بعد از حمد و سپاس خداوند، به مردم کوفه می فرماید: «ای نیرنگ بازان و بی وفایان! بر ما می گریید؟! هرگز اشکتان خشک نشود و ناله تان آرام نگیرد، که شما مانند زنی هستید که رشته های خود را پس از تابیدن پنبه می کرد! شما هم ایمانتان را وسیله زندگی و مکر و فریب قرار داده اید، و ارزشی برایش قائم نیستید.....

آیا گریه و شیوه می کنید؟ آری، به خدا قسم زیاد بگریید و کم بخندید؛ زیرا عار و ننگی در زندگی مرتکب شدید که همة ننگ های روزگار و جوامع بشری را پوشایند و هرگز نمی توانید آن را بشویید!...

مردم با این سخنان در بهت فرو رفته و انشگت حسرت به دندان می گزیدند و اشک می ریختند و می گریستند.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عباس از امیرمومنان علی(ع) پرسید:

چرا عمر از قنفذ، مالیات نگرفت، همان گونه که از دیگران می گرفت؟

حضرت علی(ع) به اطراف خود نگاه کرد، وقطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و فرمود:

«برای این که از ضربتی که قنفذ با تازیانه به فاطمه(ع) زده بود تشکر نماید! فاطمه(ع) وقتی که  از دنیا رفت اثر آن تازیانه، مثل بازوبند در بازویش مانده بود.»[1][1]

دست من بوسید پیغمبر که  این دست خداست

قنفذ از آن بست بازوبند بر بازوی من!

(روح ما بین  دو پهلو) چون مرا فرموده بود

خصم دین بشکست از ضرب لگد، پهلوی من!

@@@

عمر به خاطر این ضربه،  قنفذ را مورد تفقد قرار داد، من نمی دانم چگونه توانستند از شمر بن ذی الجوشن تشکر کنند، آن زمانی که روی بدن مطهر ابی عبدالله نشست و خنجر کشید و سر حضرت را از قفا برید و بالای نیزه زد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هنگامی که علی(ع) را دست و گردن بسته به سوی مسجد برای اخذ بیعت می بردند، حضرت زهرا(ع) جلو در خانه بین مردم و امیرالمومنین مانع شد. قنفذ ملعون با تازیانه به آن حضرت زد، به طوری که وقتی از دنیا می رفت، بر دو بازویش از زدن تازیانه اثری مثل دستبند بر جای مانده بود، سپس علی(ع) را بردند و به شدت او را می کشیدند.[1][1]

سلمان گوید: قنفذ- که خدا او را لعنت کند- فاطمه(ع) را با تازیانه زد آن هنگام که خود را بین او و شوهرش قرار داد، و عمر پیغام فرستاد که  اگر فاطمه بین تو و او مانع شد او را بزن!! قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانه اش کشانید و در را فشار داد، به طوری که استخوانی از پهلویش شکست و جنین سقط کرد، و همچنان در بستر بود تا در اثره مان شهید شد.»[1][2]

@@@

در کربلا هم آن قدر با تازیانه به دختران وزنان حرم سیدالشهدا(ع) زدند که بدنشان سیاه و کبود شده بود، از جملة آنها دختر علی، زینب کبر(ع) بود، چنانکه فاطمه صغری دختر امام حسین(ع) دربارة حملة دشمن به خیمه ها می گوید: «از بسیاری ضربات دشمن، تمام بدن عمه ام زینب سیاه شده بود.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بعد از جنایت بین در و دیوار قنفذ ملعون با همراهانش بدون اجازه به خانه علی هجوم آوردند. علی(ع) سراغ شمشیرش رفت، ولی آنان زودتر به طرف شمشیر آن حضرت رفتند و با عدة زیادشان بر سر او ریختند. عده ای شمشیرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن وی طنابی (سیاه) انداختند.[1][1]

و بنابر نقلی دست علی را نیز با طناب بستند.

@@@

اگر در این واقعه جانسوز و این توطئه شوم، ریسمان به دست علی نمی بستند و به گردن آن امام مظلوم نمی انداختند؛ در کربلا نیز کسی به خود اجازه نمی داد که به اهل بیت حسین(ع) و امام زین العابدین (ع) غل و زنجیر ببندد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

نظام گوید: «عمر، در روز بیعت چنان به شکم سیده نساء فاطمه زهرا(ع) زد که جنین پسری که محسن نام داشت، از بطن مبارکش افتاد.»[1][1]

امام صادق(ع) فرماید: «... و اما علت وفات فاطمه زهرا(ع) آن بود که قنفذ بنده و خدمتکار عمر با غلاف شمشیر- البته با امر مولایش عمر- او را زد، پس محسن را سقط نموده و از این واقعه به شدت مریض شد.»

مفضل به حضرت صادق(ع) عرض کرد: مولای من! اشک ریختن را چه ثوابی است! فرمود:  در صورتی که به خاطر فردی بر حق اشک ریخته شود، ثوابی بی شمار دارد. مفضل مدتی طولانی گریه کرد و گفت: ای پسر رسول خدا(ص) روز انتقام گیری شما، از روزی سختی و اندوهتان بزرگ تر است.  حضرت فرمود: ولی هیچ روزی همچون روز محنت و  اندوه ما در کربلا نیست، هر چند روز سقیفه و سوزاندن در خانة امیرالمومنین و حسنین و فاطمه و زینب و ام کلثوم و فضه و کشتن محسن با ضرب لگد، بزرگتر و وحشتناک تر و تلخ تر است؛ زیرا آن روز اصل و ریشة روز عذاب است.[1][2]

بعد از آن که فاطمه بین در و دیوار قرار گرفت و تازیانه های پی در گپی خورد، از خادمه خود فضه یاری خواست و فریاد برآورد: ای فضه! مرا بگیر و بر سینه ات تکیه بده!! به خدا سوگند آنچه در شکم داشتم کشتند!!

فضه به سرعت به سوی زهرا شتافت و او را در بر گرفت تا به اتاقش برساند، ولی جنین قبل از آن که فاطمه به اتاق برسد، سقط شد.[1][3]

@@@

این یک طفل شش ماه بود که قبل از تولد به شهادت رسید، یک طفلی را هم در کربلا که فقط 6 ماه از بهار عمرش می گذشت با لب تشنه و روی دست پدر به شهادت رساندند.

وقتی حسین(ع) مشاهده کرد چشم های علی اصغر به گودی فرو رفته و لب ها خشک شده و از شدت تشنگی به حالت اغما در آمده او را به طرف دشمن آورد تا شاید بتواند عواطف آنان را نسبت به طفل شیرخوار برانگیزد و او را سیراب کنند.

امام (ع) که طفل شیرخوارش را به خاطر گرمای آفتاب در زیر عبا گرفته بود، در مقابل دشمن سر دست بلند کرد تا همة آن ها ببینن، آن گاه فرمود:

«یا قوم! ان لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل، اما ترونه کیف یتلظی عطشا؟» ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید به این طفل رحم کنید، مگر نمی بیند که از تشنگی آرام ندارد و می سوزد؟

اما در دل های سخت تر از سنگ مردم کوفه نه تنها اثری نداشت، بلکه حرملة مللعون تیری به چله کمان نهاد و علی اصغر را هدف قرار داد؛ «فذبحه من الاذن الی الاذن» گلوی علی اصغر را گوش تا گوش برید. علی که سوزش تیر را احساس کرد مانند مرغ سربریده روی دست پدر پر و بال می زد. حسین(ع) دو دست زیر گلوی علی گرفت و مشت ها را لبریز از خون کرد وبه طرف اسمان پاشید. امام باقر(ع) فرمود: یک قطره از آن به زمین برنگشت.

سپس در پشت خیمه با نوک غلاف شمشیر قبری کند و علی اصغر را با بدن قنداقه آغشته به خون دفن کرد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عمر بن خطاب، نامه ای به معاویه نوشت و گفت:

«... به فاطمه گفتم: اگر علی از خانه بیرون نیاید، هیزم فراوانی به این جا بیاورم، و آتش برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم، و یا این که علی را برای بیعت به سوی مسجد می کشانم! آن گاه تازیانة ققنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم، و به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان دیگر هیزم بیاورید، و به فاطمه گفتم: خانه را به آتش می کشم!»

گفت: ای دشمن خدا! و ای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مومنان! و  همان لحظه دو دستش را از در بیرون آورد که مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدت در را فشار دادم، و با تازیانه ام بر دست های او زدم، تا در را رها کند؛ از شدت درد تازیانه، ناله کرد و گریست. گریه و ناله اش آن چنان جانسوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آن جا منصرف شوم و برگردم، اما به یاد کینه علی و حرص او در ریختن خون بزرگان (مشرک) قریش افتادم! و... با پای خودم لگد به در زدم، ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود، وقتی که لگد بر در زدم صدای نالة فاطمه را شیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود! در آن  حال فاطمه گفت:

«ای پدر جان!  ای رسول خدا! با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود، آه! ای فضه! بیا و م را دریاب که سوگند به خدا فرزندم که در رحم من بود کشته شد!» دریافتم که فاطمه بر اثر درد شدید مخاض، به دیوار (پشت در) تکیه داده است، در خانه را با شدت فشار دادم، در باز شد، وقتی که وارد خانه شدم، فاطمه با  همان حال، روبروی من ایستاد؛ ولی شدت خشم من، مرا به گونه ای کرده بود که گویی پرده در برابر چشمم افتاده است، چنان سیلی روی روپوش به صورت فاطمه زدم که به زمین افتاد»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

«هیزم بسیاری به در خانة ما آوردند، تا خانه و اهلش را بسوزاند، من در پشت در ایستاده بودم، و ان قوم مهاجم را به خدا و رسولش سوگند می دادم که دست از ما بردارند و ما را یاری نمایند. عمر، تازیانه را از دست قنفذ غلام آزاد شدة ابوبکر گرفت، و با آن بر بازویم زد و اثر آن همچون رگه های بازوبند دربازویم باقی ماند، آنگاه لگد به در زد و در را به طرف من فشار داد، در این هنگام به صورت بر زمین افتادم در حالی که فرزند در رحم داشتم؛ آتش زبانه می کشید و صورتم را می سوزانید او با دستش مرا می زد، گوشواره ام قطع و پراکنده شد، درد مخاض مرا فرا گرفت، محسنم بی گناه، سقط و کشته شد»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ابن عباس در ضمن حدیثی طولانی گوید: رسول خدا(ص) فرمود:

«چون فاطمه(ع) را دیدم به یادم افتاد آنچه پس از من با او می شود. گویا می بینم خواری و ذلت به خانه اش راه یافته، حرمتش زیر پا رفته، حقش غصب شده، ارثش ممنوع شده، پهلویش شکسته و جنین او سقط شده است؛ و فریاد می زند: یا محمداه، و جوابی نشنود، و استغاثه کند وکسی به دادش نرسد. همیشه پس از من غمگین و گرفتار و گریان است

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

هنگامی که وفات رسول خدا(ص) نزدیک شد، آن حضرت به قدری گریست که اشک چشمانش، محاسن شریفش را تر کرد.

پرسیدند: ای رسول خدا! سبب گریه چیست؟

فرمود: «گریه می کنم برای فرزندانم، و آنچه نسبت به ایشان بعد از من توسط اشرار امتم انجام می گیرد. پویا دخترم فاطمه را می بینم که بعد از من بر او ستم می کنند و او ندا می کند: یا ابتاه! و هیچ کس از امتم او را کمک و یاری نمی کند.»[1][1]          

امام علی(ع) می فرماید: من و فاطمه و حسن و حسین نزد رسول خدا(ص) بودیم، آن حضرت رو به ما کرد و گریست!

من گفتم: ای رسول خدا! چرا گریه می کنید؟

فرمود: برای آنچه که بعد از من با شما می کنند گریه می کنم.

گفتم: چه چیزی؟

فرمود: گریه می کنم از ضربتی که بر فرق تو زنند، و از سیلی که بر گونه و صورت فاطمه زنند، و از نیزه ای که بر ران حسن وارد سازند، و زهری که به او بنوشانند و از قتل حسین

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بعد از آتش زدن خانه، عمر در را فشار داد تا باز شد، حضرت زهرا(ع) روبروی عمردر امد و ناله زد: «یا ابتاه! یا رسول الله!» عمر شمشیر را همچنان که در غلاف بود بلند کرد و بر پهلوی حضرت زد. فاطمه(ع) فریاد زد. عمر تازیانه را بلند کرد و بر بازوی آن حضرت زد.[1][1]

مرحوم فیض کاشانی دربارة چگونگی هجوم به خانة علی در کتاب «علم الیقین» می نویسد: «هنگامی که فاطمه(ع) فهمید که آن ها می خواهند خانه اش را به آتش بکشند، برخاست و در را گشود، جمعیت بی آن که مهلت بدهند تا فاطمه(ع) خود را بپوشاند در را فشار دادند، فاطمه(ع) برای این که در برابر نگاه نامحرمان نباشد، به پشت در رفت، عمر در را فشار داد، فاطمه(ع) بین فشار در و دیوار قرار گرفت، سپس عمر و همراهان به خانه هجوم بردند

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امام باقر وامام صادق(ع)فرمودند:

«پیامبراکرم(ص) نمی خوابید مگر پس از ان که صورت فاطمه را می بوسید، صورت خود را روی سینه فاطمه می گذاشت و برای او دعا می کرد.»

و در روایتی دیگر چنین آمده است:

«تا این که تمام صفحه پیشانی فاطمه و یا میان سینه او را می بوسید»[1][1]

در این گونه رفتار و انتخاب موضوع بوسة حضرت رسول خدا(ص) انسان دچار حیرت و سرگردانی می شود که این چه رفتاری است که یک پدر با دختر خود و یک پدر با نوه خود دارد.

گاهی بین سینه فاطمه و گاهی پهنه صورت او را، گاهی لب های حسین و گاهی زیر گلوی او را می بوسید.

آیا این رفتار را از انسانی که آینده را همچون آینه ای در پیش روی خود می بیند اشاره به موضوع ورود آن جنایات عظیم نیست؟! آیا رفتار حضرتش به فشار در و دیوار، و ورود میخ در به همان جای سینه که می بوسد، و خوردن سیلی به همان جای صورت و نواختن چوب بر همان جای لب، و بریدن خنجر همان جای گلو را اشاره ندارد؟!

@@@

این یک بوسه گاه پیامبر بود که بین در و دیوارگذاشتند و با میخ در ان را آزردند و با تازیانه زدند، یک بوسه گاه هم در کربلا زیر چکمه دشمن و زیر سم ستوران قرار گرفت؛ آن زمان که حسین بن علی(ع) در گودال قتلگاه در حال احتضار افتاده بود که ناگاه سینه اش خیلی سنگین شد. حضرت فرمود: کیستی؟ هر که هستی جای بلندی نشسته ای: «لقد ارتقیت مرتقی عظیما طال ما قبله رسول الله»[1][2]

جای بسیار بلندی پا گذاشته ای این جا را پیامبر(ص) مکرر بوسیده است. اما طولی نکشید که دیدند صدای تکبیر بلند شد. به امام سجاد(ع) عرض کردند: این دگرگونی در کربلا چیست؟! فرمود: بنگرید سر مطهر پدرم بر بالای نی است

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

در مقاتل ابن عطیه آمده است: «عمر بر در خانه فاطمه(ع) هیزم گرد آورده و خانة حضرت را به آتش کشید. هنگامی که فاطمه(ع) پشت در آمد تا انان را دور سازد، عمر فاطمه را پشت در چنان فشاری داد که کودکی را که  در رحم داشت سقط کردو میخ در به سینه اش فرو رفت و به دنبال آن تا هنگام رحلت بیمار و ناتوان به بستر افتاد.»[1][1]

و تو ای عزیز! دیگر مپرس که میخ در نیم سوخته با ضربه ای که به در نواخته شده با سینة حضرت زهرا چه کرد؟!

@@@

اگر چه در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نگرفت، اما پهلوهای بسیاری در هنگام غارت خیمه ها کعب نی و تازیانة جفا خورد، و صورت های زیادی از سیلی ستم کبود شد.

از آن جایی که بین سقیفه و کربلا پیوستگی آشکاری دیده می شود، می بینیم حتی آن پهلویی که در جریان سقیفه شکست و با میخ در، جریحه دار شد، در کربلا نیز پهلوی پسرش با ضربات دشمن مجروح  گردید. راوی گوید: چون حسین(ع) در اثر زیادی زخم از پا در امد، و بدنش به خاطر تیرهای بسیار همچون خار پشت شد، صالح بن وهب مری چنان نیزه ای بر پهلویش زد که از اسب به روی زمین افتاد، و گونة راستش به روی خاک قرار گرفت....»[1][2]

سینة مادر را بین در و دیوار شکستند، در کربلا نیز ده نفر سوار، داوطلب شدند و جملگی با سم اسب های خیوش پیکر حسین را پایمال نمودند، آنچنان که استخوان های سینه و پشت، در هم شکست!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

پیامبراکرم(ص) از دنیا رفت، هنوز حضرت  را در قبرش نگذاشته بودند که مردم عهد را شکستند و بر مخالفت با امیرالمومنین علی(ع) اتفاق کردند!

آن حضرت به امور پیامبر(ص) مشغول شد تا آن که از غسل و کفن و حنوط آن حضرت فارغ شد و او را دفن نمود. سپس مشغول جمع قرآن شد، و به جای مشغول شدن به فتنه های مردم، به وصیت پیامبر(ص) پرداخت.

وقتی مردم  دچار فتنه ابوبکر و عمر شدند وکار بیعت پایان یافت، آن دو دیدند که همه بیعت کردند جز علی و بنی هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و عده معدود دیگر.

عمر به ابوبکر گفت: «اکنون به سراغ علی بفرست.»

و ابوبکر پسر عموی عمر را که به او «قنفذ» گفته می شد سراغ حضرت فرستاد و به او گفت:  ای قنفذ! سراغ علی برو و به او بگو که خلیفة پیامبر را اجابت کن!!

چند مرتبه قنفذ به خانة علی(ع) آمد، اما حضرت به او جواب منفی می داد. عمر غضبناک از جا برخاست و گفت: «من ضعف عقل و رای او را می شناسم!! و می دانم که هیچ کار ما درست نمی شود مگر آن که  او را بکشیم!! مرا رها کن تا سر او را برایت بیاورم»!!

ابوبکر گفت: بشین.

ولی عمر قبول نکرد؛ ابوبکر او را قسم داد تا نشست.

سپس گفت: ای قنفذ، نزد او برو به او بگو: «ابوبکر را اجابت کن.»

قنفذ آمد و گفت: ای علی! ابوبکر را اجابت کن.

حضرت علی(ع) فرمود: «من مشغول کار دیگری هستم، و کسی نیستم که وصیت دوستم و برادرم را رها کنم و سراغ ابوبکر و آن ظلمی که بر آن اجتماع کرده اید، بیایم.»

قنفذ رفت و به ابوبکر خبر داد. عمر خشمگین از جا جست و خالد بن ولید و قنفذ را صدا زد و به آنان دستور داد تا هیزم و آتش با خود بیاورند! سپس به راه افتاد تا به در خانة علی(ع) رسید در حالی که حضرت فاطمه(ع) پشت در نشسته بود و سر مبارک را بسته و در رحلت پیامبر(ص) جسمش نحیف شده بود.

عمر پیش آمد و در را زد، و بعد صدا زد: «ای پسر ابی طالب، در را باز کن.» حضرت فاطمه(ع) فرمود: «ای عمر! ما را با تو چه کار است؟ چرا ما را به حال خودمان رها نمی کنی؟»

عمر گفت: «در را باز کن و گرنه خانه را بر شما آتش می زنیم!»

فرمود: «ای عمر از خدای عزوجل نمی ترسی، که داخل خانه ام می شوی و بر منزل من هجوم می آوری؟»

ولی عمر تصمیم بر بازگشت نگرفت، و آتش طلب کرد و آن را کنار در، شعله ور ساخت، به طوری که در آتش گرفت![1][1]

@@@

اگر در چنین روزی در خانة حبیبة خدا و پارة تن رسول خدا(ص) را به  آتش نمی کشیدند، هرگز آن نامردمان جرات نمی کردند در کربلا خیمه های سیدالشهدا( ع) را آتش بزنند، و نیز دختران و زنان هراسان و دامن آتش گرفته از خیمه های شعله ور فرار نمی کردند.

پس از آن که امام حسین را سر بریدند و دست به تاراج و غارت حرم آن حضرت زده و سپس خیمه ها را آتش زدند.

آن بی شرمانه همچنان که به غارتگری و پرده دری مشغول بودند و خیمه ها را از جا کنده و آتش می زدند به حضرت علی بن الحسین(ع) که سخت بیمار بود، رسیدند در این وقت شمر بن ذی الجوشن یا زنا زاده دیگری پیش آمد و خواست آن حضرت را بکشد؛ اما حمید بن مسلم مانع قتل امام شد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روزی فاطمه(ع) فرمود: بسیار مایلم که صدای اذان موذن پدرم (بلال حبشی، که بعد از رحلت پیامبراکرم(ص) سکوت سیاسی کرد و اذان نگفت) را بشوم. این خبر به بلال رسید، طبق خواهش فاطمه(ع) صدای خود را به اذان بلند کرد.

الله اکبر الله اکبر

فاطمه(ع) به یاد زمان پدر افتاد، آن چنان بی تاب شد که نتوانست از گریه خودداری کند.

وقتی که بلال گفت: اشهد ان محمدً رسول الله

فاطمه(ع) ضجه زده و بی هوش به روی زمین افتاد.

مردم به بلال گفتند: اذان را قطع کن که فاطمه(ع) از دنیا رفت، و گمان کردند که فاطمه جان داده است.

بلال، اذان را قطع کرد و ناتمام گذاشت، وقتی که فاطمه(ع) به هوش آمد، از بلال خواست که اذان را تمام کند اما بلال اذان را تمام نکرد  به فاطمه(ع) عرض کرد: «ای سرور بانوان، بیم آن دارم که وقتی صدای مرا بشنوی به جانت آسیب برسد» لذا فاطمه(ع) بلال را معاف داشت [1][1]

@@@

یک جا هم امام سجاد(ع) با شنیدن این فراز از اذان به گریه در امد و با یک تدبیر به جا دستگاه ظلم را رسوا کرد. وقتی که امام(ع) درمسجد دمشق و در حضور یزید و عده بسیاری از مردم شام، خود را معرفی کرد، مسجد یکپارچه ضجه  و ناله شد؛ یزید از ترس شورش مردم صدا زد: موذن اذان بگو!

موذن: الله اکبر

امام(ع): خدا بزرگ است و عزیز و برتر از هر چیزی، و هر چیزی بزرگتر از خدا نیست.

موذن: اشهد ان لا اله الا الله

امام (ع): پوست و گوشت و خون و مویم به یکتایی خدا شهادت می دهد.

موذن: اشهد ان محمدا رسول الله

امام (ع) با شنیدن این جمله، عمامه از سر گرفت و فرمود: موذن تو را به حق محمد قسم می دهم اندکی سکوت کن. آن گاه متوجه یزید گردید و فرمود: یزید! محمدی که نامش را با این عظمت می برید، جد من است یا جد تو.

اگر بگویی که جد من است دروغ گفته و کافر شده ای و همه مردم می دانند که دروغ می گویی، و اگر می دانی که جد من است پس چرا عترت و ذریه اش را کشتی؟ چرا پدرم را به ظلم و ستم شهید کردی، اموالش را غارت نمودی و زنان او را به اسارت کشاندی؟! سپس دست برد و جامه بر تن درید و گریان شد، و فرمود: به خدا سوگند، اگر در دنیا کسی باشد که جد او رسول خدا(ص) است غیر از من نیست، پس چرا پدرم را این مرد به شهادت رساند و ما را اسیر نمود

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روزی ام سلمه به عیادت فاطمه(ع) آمد و عرض کرد: ای دختر رسول خدا(ص) شب رسول خدا(ص) با این بیماری چگونه به صبح آوردی؟

فاطمه(ع) فرمود: صبح کردم در حالی که خود را بین دو اندوه جانکاه می نگرم:

1-       جگرم از داغ فراق پدر یک پارچه خون شده است.

2-    دلم بر ظلمی که به وصی رسول خدا(ص) شده، شعله ور گردیده است، خلافت شوهرم غضب شده و بر خلاف دستور خدا و رسول، امامت را از او گرفتند؛ زیرا از علی(ع) کینه داشتند، چرا که او پدرانشان را در جنگ های بدر و احد کشته و به درک واصل کرده بود.[1] 

@@@

اما «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله» مصیبت تو چنان عظیم بود که زمین و آسمان، جن و  فرشتگان و ماه و خورشید و پرندگان گریه کرده و عزادار شدند، اندوه تو چنان بزرگ است که امام زمان(عج) در غم جانگاه تو ندبه می کند:

سلام بر تو، ای مولای من! سلام کسی که قلبش از مصیبت تو جریحه دار و اشکش به هنگام یاد تو جاری است. سلام کسی که (در غم عزای تو) مصیبت زده و اندوهگین و سرگشته و بیچاره گشته است. سلام کسی که اگر با تو در کربلا می بود با جانش، از تو در مقابل تیزی شمشیرها محافظت می نمود، و نیمه جان ناقابلش را برای حفظ تو به چنگال مرگ می بخشید، و در پیشگاهت جهاد می کرد....

پس اگرروزگاران مرا به تاخیر انداختند، و تقدیر الهی مرا از یاری او باز داشت، و نبودم تا با آنان که با تو جنگیدند بجنگم، و با انان که به دشمنی تو برخاستند، به دشمنی برخیزم؛ (در عوض) هر صبح و شام بر تو ندبه و زاری می کنم و بر تو به جای اشک، خون گریه می نمایم، تا آن زمان که در اثر سوز جان فرسای مصیبت و غصه جانکاه و اندوه فراوان، جان سپارم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امام علی(ع) می فرماید: من پیغمبر(ص) را از زیر پیراهن غسل دادم. یک روز فاطمه(ع) گفتند: میل دادم پیراهن پدرم را ببینم. وقتی پیراهن را به او دادم، بویید و بوسید و گریست و بی اختیار از فراق پدر غش کرد و افتاد. وقتی چنین دیدم پیراهن را از او مخفی نمودم.[1][1]

@@@

گاهی حتی یک پیراهن هم یادآور خاطره های یک شخصیت عزیز و محبوب می گردد. چنان که فاطمه(ع) با بوییدن لباس پیامبر(ص) به یاد غش می کند. این ماجرا، شیعیان دلسوخته را به یاد کهنه پیراهن ابی عبدالله می اندازد.

یزید به امام زین العابدین(ع) گفت: سه حاجت بگو تا برآورم. حضرت فرمود: اول این که اجازه بدهی برای آخرین بار صورت سید و مولا و پدر خود حسین(ع) را ببینم، دوم این که آنچه از ما به یغما برده اند، به ما بازگردانی، سوم این که اگر تصمیم کشتن مرا داری کسی را به همراه این زنان بفرست تا انان را به حرم جدشان برساند.

آن ملعون گفت: روی پدرت را که هرگز نخواهی دید؛ اما کشتنت، تو را بخشیدم و زنان را جز تو کس دیگری به مدینه باز نمی گرداند؛ اما آنچه از شما غارت شده من ازخود چندین برابر قیمتش را می پردازم!

امام زین العابدین(ع) فرمود: مال تو را نمی خواهم و ارزانی خودت باد، و من اگر اموال تاراج شده را باز خواستم به این منظور بود که میان آن اموال تاراج شده، پارچة دستباف مادرم فاطمه(ع) و روسری و گردنبند و پیراهنش بود.  [1][2]

یزید دستور داد این اموال را بازگردانیدند. اما جا دارد از امام پرسیده شود که: چه کشیدی آن زمانی که چشمان مبارکتان به آن پیراهن خونین و گوشواره ها افتاد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

بعد از شکایت مردم مدینه از گریه های فاطمه(ع) امیرالمومنین(ع) خانه و سایبانی دور از مدینه برای ایشان ساخت که آن را «بیت الاحزان» نامیدند، و حضرت فاطمه زهرا(ع) هر روز که صبح آغاز می گشت حضرت حسن و حسین علیه السلام را در جلوی خویش می انداخت و گریه کنان به سوی بیت الاحزان در بقیع می رفت در حالی که پیوسته در میان قبرها گریه می کرد و اشک می ریخت، و وقتی شب می شد امیرالمومنین (ع) به سراغ ایشان رفته و آنها را پیش انداخته و به سوی منزل می بردند.

آری حضرت امیرالمومنین(ع) بیت الاحزان را بیرون مدینه ساخت تا ایشان در آن جا رفته و به گریه بپردازند، تا این که کسانی که به خاطر گریه های حضرت صدیقه طاهره به ناراحتی افتاده بودند!! راحت و آرام شوند و شب ها بتوانند بر بستر خود به خواب عمیق و راحت فرو رفته و  از صدای گریه حضرت فاطمه(ع) دچار اذیت و ناراحتی نگردند!![1][1]  

@@@

امام علی(ع) برای راحتی فاطمه(ع) سایبانی را برای او بنا کرد، ای کاش کسی هم بود در کربلا، یک سایبانی برای کشته فاطمه بنا می کرد، اما و اسفاه! که پیکر غرق به خون و بی سر و عریان ابی عبدالله سه روز در بیابان گرم و سوزان کربلا، بدون سایبانی ماند، در حالی که جگر گوشة رسول خدا(ص) بود.

بیت الاحزان فاطمه(ع) سایبانی داشت، اما خرابه شام و بیت الاحزان اهل بیت حسین(ع) چه؟ منهال پوید: امام زین العابدین(ع) را دیدم که تکیه بر عصا داده و پاهایش مانند نی خشک و خون از ان ها جاری بود، رنگ شریفش زرد شده بود... پرسیدم: به کجا می روید؟

فرمود: جایی که ما را منزل داده اند، سقف ندارد، آفتاب ما را گداخته است، به خطار ضعف بدن بیرون آمده ام تا قدری استراحت کنم و زود برگردم، چرا که از جان زنان می ترسم، در همین حال صدای زنی بلند شد! نور دیدة برادرم به کجا می روی؟ برگرد که می ترسم دشمن به تو صدمه ای بزند! پرسیدم: این زن کیست؟ گفتند: زینب دختر علی مرتضی (ع) است

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امام صادق(ع) می فرماید:

«بکائون-یعنی بسیار گریه کنندگان- پنج نفر بودند: آدم، یعقوب، یوسف، فاطمه و علی بن الحسین علیهم السلام...

اما فاطمه(ع) آن قدر گریست و در مرگ پدرش رسول خدا(ص) چنان ناله زد که اهل مدینه از گریة او اذیت شدند.

لذا گفتند: ما را با گریه های بسیار خویش ناراحت می کنی.

پس آن بانوی بزرگوار به مقبرة شهدای احد می رفت و هر مقدار که می خواست گریه می کرد و بعد به سوی مدینه باز می گشت.»[1]

فاطمه(ع) شب و روز گریه می کرد، نه فریادش خاموش می شد و نه اشکش تماغم می گشت.

جمعی از بزرگان مدینه به حضور امیر مومنان علی(ع) آمدند عرض کردند: فاطمه(ع) شب و روز گریه می کند، شب از گریة آن حضرت خواب نداریم، روز هم برای ما آرامش نیست. از تو تقاضا می کنیم به او بگویی یا شب گریه کند و روز آرام باشد، یا روز گریه کند و شب آرام بگیرد!

@@@

حضرت علی(ع) فرمود: بسیار خوب، با کمال احترام پیام شما را به او می گویم.

لذا نزد فاطمه(ع) آمد، او را همچنان گریان و غمگین یافت، وقتی فاطمه(ع) علی(ع) را دید، اندکی آرام یافت.

امام به او فرمود: «بزرگان مدینه از من تقاضا کردند که  از شما بخواهم یا شب گریه کنید یا روز.»

فاطمه(ع) گفت: «ای ابوالحسن! زندگی من در میان این مردم ، بسیارا ندک است، و به زودی از میان آن ها می روم. سوگند به خدا که شب و روز گریه ام ادامه می دهم تا به پدرم رسول خدا(ص) ملحق شوم.»

علی(ع) به او فرمود: «مختار هستی، هر چه به نظرت می رسد انجام بده.»[2]

فاطمه(ع) همواره بعد از پدر دستمال عزا به سر می بست، از نظر جسمی روز به روز تحلیل می رفت، از فراق پدر چشمش گریان و قلبش سوزان بود. ساعتی بیهوش و ساعتی به هوش می آمد.[3]

ای کاش مردم مدینه که با زهرا در گریه و سوگواری بر پیامبر(ص) همراهی و همدری نمی کردند، حداقل ساکت شده و مانع از گریع کردن این بزرگوار بر ان مصائب عظیم نمی گردیدند.

@@@

یکی دیگر از «بکائون» حضرت زین العابدین(ع) بود، آن حضرت بیست سال بر پدر بزرگوارش گریست، هر وقت خدمت آن امام  غذا و آبی می گذاشتند گریه می کرد.

روزی یکی از خدمتگذاران به حضرت عرض کرد: آقای من! آیا وقت آن نرسیده که  غم و اندوه شما برطرف شود؟!

امام فرمود: وای بر تو! یعقوب پیغمبر دوازده پسر داشت، خداوند تعالی یکی از آن ها را از او پنهان کرد، آن قدر بر او گریست تا چشمانش از زیادی گریه  سفید شد و از بسیار حزن و اندوه بر پسرش موهای سرش سفید گشت و قدش خمیده شد، و حال آن که فرزندش در دنیا زنده بود. اما من خودم دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نفر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهای نازنین ایشان بر زمین افتاده بود، پس چگونه اندوه من برطرف شود

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

به روایتی، تا هفت روز بعد از رحلت پیامبر(ص) فاطمه(ع) از خانه بیرون نیامد، روز هشتم به عنوان زیارت قبر پیامبر(ص) از خانه بیرون آمد، با گریه و ناله به طرف قبر رسول خدا(ص) رهسپار شد. از شدت ناراحتی، دامنش بر زمین کشیده می شد و چادرش بر پاهایش می پیچید، از شدت گریه و ریزش اشک، چشم هایش چیزی را نمی دید، تا کنار قبر آمد؛ همین که چشمش به قبر پدر افتاد،  از حال رفت و خود را به روی قبر افکند.

زن های مدینه به سوی او شتافتند، آب به صورتش پاشیدند تا این که به هوش آمد، آن گاه صدا به گریه بلند کرد وخطاب به پدر گفت:

«قوتم رفت، صبرم تمام شد، دشمنم شاد گردید، اندوه جانکاه مرا می کشد. ای پدر بزرگوار! تنها و حیران و بی کس ماندم، صدایم گرفت، کمرم شکست، زندگیم دگرگون و تیره شد، بعد از تو ای پدر، انیسی در وحشت ندارم، و کسی نیست که مرا آرام کند.....» سپس نالة جان سوزی کشید، آن گونه که نزدیک بود جان از بدنش خارج گردد، سپس گفت:

@@@

یعنی: صبر من تمام شد، و آثار اندوهم آشکار گشت، پس از آن که خاتم پیامبران را از دست دادم.

ای چشم! ای چشم! اشک خود را پیاپی بریز. وای بر تو، آن قدر گریه کن که به جای اشک خون بریزی.

ای رسول خدا! ای برگزیدة پروردگار وای پناه یتیمان و ناتوانان!

ولاه! اگر آن منبری را که بالای آن می رفتی بنگری، پس از نور، ظلمت بر آن نشسته است!

خدای من! مرگ مرا به زودی به من برسان، چرا که زندگی دنیا بر من تیره و تار شده است، ای مولای من![1][1]

استاد عبدالفتاح عبدالمقصود می نویسد: پس از ساعتی علی می نگرد که فاطمه از جای خود حرکت کرد و همی می خواهد برخیزد ولی نمی تواند، کوشید تا از جای برخاست و بر پاهای لرزان و ناتوان خود ایستاد و آهسته آهسته به سوی در خانه راه افتاد، علی خود را به او رسانده با او می رود و چیزی نمی گوید، مبادا سکوتی و بهتی که  او را فراگرفته بر هم زند.

او می داند مقصود فاطمه چیست و به کجا می رود، می داند که فاطمه بیش از این نمیتواند از خاک پدر دور بماند، همین چند مدت دوری از پدر محبوبش بر او روزگارها و سال ها گذشته است.

روز بالا امده، نور آفتاب فضا را پر کرده، فاطمه از جلو و علی پشت سرش نزدیک مرقد پاک رسول خدا(ص) رسیدند... فاطمه حیرت زنده و بی اختیار دور آن مرقد طواف می کرد و خیره خیره نگاه می کرد، گویا منفذی می جست تا خود را به پدر عزیز رساند، نفسش به شماره افتاده بود، مانند مرغی که در قفس افتاده دل دل می زد، از مژگانش باران اشک می ریخت، خود را به روی قبر افکند و روی و گونه بر خاک قبر همی مالید، و خاک غمناک قبر را مشت مشت بر می داشت و نزدیک لب ها و چشمش می برد، با آب دیده آن را تر می کرد و می بوسید هیچ بیننده ای تاب دیدن این منظره را نداشت.

کدام دل بود که نلرزد و کدام چشم بود که نگرید، صداها به گریه بلند شد و در میان ناله و فغال مردم نالة جانسور و آهسته زهرا به گوش می رسید که برای پدرش زبان گرفته بود، دیگر تاب و تحمل برای کسی نمانده بود.

علی نزدیک رفت و با ملاطفت زیر بازوی فاطمه را گرفت و به پایش داشت پاهایش بر زمین قرار نمی گرفت و زانوها تا می شد، قدمی به جلو بر می داشت و روی خود را به سوی قبر بر می گرداند.[1][2]

@@@

این جا فاطمه(ع) در سوگ پدر عزیزش نوحه کرد و اشک ریخت، چندین سال بعد، دخترش زینب(ص) نیز وقتی چشمش به کشته های بی سر و پیکر قطعه قطعه برادرش افتادف نوحه سر داد و با حالتی افسرده، قلبی شکسته و دلی محزون فریاد کرد:

«یا محمد! صلی علیک ملائکه السماء هذا حسین مرمل بالدما مقطع الاعضا و بناتک سبایا... هذا حسین مجزور الراس من القفا مسلوب العمامه و الرداء»[1][3] ای محمدی که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند، این حسین است که به خون آغشته، و اعضایش از هم جدا گشته، و این دختران تو هستند که اسیرند... این حسین است که سرش از پشت گردن بریده شده لباس و عمامه اش به تاراج رفته است.

در کنار قبر پیامبر(ص) علی بود که زیر بغل زهرا را بگیرد و تسلای خاطرش گردد، ای کاش یک محرمی هم کربلا بود زیر بغل زینب داغدیده را می گرفت و  او را از کنار بدن بی سر و عریان حسین بلند می نمود. اما دلا بسوز که تسلیت و همدردی به زینب، جز سیلی و تازیانه و غل و زنجیر دشمن نبود.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حال رسول خدا(ص) بدتر شد، سرش را در دامن علی(ع)  گذاشت و بی هوش گشت: زهرا(ع) به صورت نازنین پدر نگاه می کرد و اشک می ریخت و می فرمود:

«آه به برکت وجود پدرم باران رحمت نازل می شد و دادرس یتیمان و پناه بیوه زنان بود.»

صدای نالة زهرا به  گوش پیامبر رسید، دیده گشود و با صدای ضعیف فرمود:

دختر عزیزم! این آیه را بخوان: « وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ »1

از مرگ چاره ای نیست، چنانکه پیغمبران مردند من نیز خواهم مرد. اما چرا ملت هدف مرا تعقیب نمی کنند و قصد سقوط و عقب نشینی دارند؟!

از شنیدن این سخن گر یة زهرا(ع) شدید تر شد. رسول خدا(ص) از احوال پریشان و چشم گریان دختر عزیزش منقلب شد، خواست او را تسلی دهد اما  مگر به آسانی می توان او را آرام نمود. ناگاه فکری به خاطرش رسید، به فاطمه  اشاره  کرد نزدیک بیا. وقتی صورتش را نزدیک پدر برد آن حضرت راضی در گوش او گفت. حاضرین دیدند صورت فاطمه(ع) برافروخته شد و در همان ناراحتی تبسم کرد. از این تبسم نابهنگام تعجب نمودند.  علت خنده را از خودش پرسیدند، فرمود:

«تا پدرم زنده است رازش را فاش نمی کنم!»

بعد از مرگ پدر آشکار ساخت و گفت:

«پدرم در گوش من فرمود: فاطمه جان! مرگ تو نیز نزدیک است؛ تو اولین فردی هستی که به من ملحق خواهی شد.»

«اَنَس» گوید: هنگامی که پیغمبر(ص) مریض بود فاطمه(ع) دست حسن و حسین را گرفت و به منزل پدر آمد، خودش را روی بدن آن حضرت افکند و سینه اش را به سینه او چسباند و شروع به گریه نمود. پیامبر اکرم(ص) فرمود: فاطمه جان! گریه نکن و در مرگ من صورت مخراش، گیسوان پریشان نکن، واویلا مگو، و مجلس گریه و نوحه سرایی برایم نساز.

سپس اشک رسول خدا(ص) جاری شد و فرمود:

«خدایا اهلبیتم را به تو و مومنین می سپارم.»2

امام علی(ع) می فرماید: «با گریة زهرا(ع) اشک رسول خدا(ص) مانند باران جاری شد و محاسن شریفش را تر کرد، در حالی که از  فاطمه جدا نمی شد و سر مبارکش روی سینة من قرار داشت، و حسن و حسین پاهایش را می بوسیدند و بلند بلند گریه می کردند.»3

@@@

فاطمه(ع) می دانست که از پس این وداع، دیگر دیداری نیست، یک دختری هم در کربلا وقتی که پدرش می خواست به میدان برود، و او می دانست که دیگر پدر را زنده نخواهد دید، جلو آمد و گفت:

«یا ابه استسلمت للموت؟»، «پدر جان! آیا آماده شهادت شده ای؟».

امام فرمود: «آخر چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یار و یاور ندارد.»

سکینه گفت: «یا ابه ردنا الی حرم بدنا» ؛«حالا که آمادة مرگ شده ای پس ما را در این صحرا و در دست دشمن رها مکن، به حرم جدمان برگردان.»

امام فرمود: «فرزندم! مرا امان نمی دهند، اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند در لانه اش می خوابد.»

صدای شیون زنان از این سخن امام بلند شد؛ سکینه که بیش از همه ناراحت بود و ساکت نمی شد، امام حسین (ع) او را به سینه چسبانید و اشکهایش را از صورتش پاک کرد و فرمود: «سکینه جان! بدان که بعد از مرگ من گریه زیادی خواهی داشت، ولی تا جان در بدن دارم با اشک خود قلب مرا آتش مزن.»

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حدیث معروفی است که پیامبر اکرم(ص) در آخرین روزها و ساعات عمر شریف و پربرکت خویش فرمود: «من از بین شما می روم در حالی که دو چیز گرانبها به یادگار می گذارم: قرآن و عترت»

از بین فرزندان پیامبر(ص) فقط یک دختر باقی ماند، دختری که هیجده سال عمر کرد و دارای کمالات و فضایل و عصمت و ولایت بود، دختری به نام «فاطمه» بدیهی است که امت رسول، بعد از رحلت او، باید تنها یادگارش و عترت و خاندان او را گرامی می داشتند، اما چه کردند؟ متاسفانه به گونه ای با یگانه دختر پیامبر رفتار کردند که با حالت خشم و غضب نسبت به آن ها از دنیا رفت و حاضر نشد قبرش معلوم باشد و کسی به غیر از علی و عده ای اندک از نزدیکان بر جنازه اش نماز بخواند!

او در عمر کوتاهش با مصائب بسیاری مواجه شد، مصائبی که اگر بر کوه وارد می آمد آن را از هم می پاشید، مصائبی چون:

1-       مرگ رسول خدا.

2-       تشکیل سقیفه بنی ساعده و خلیفه تراشی.

3-       جنایاتی که در راه این توطئه انجام شد، مانند: لگد زدن، سیلی، تازیانه و ضرب فاطمه(ع).

4-       طناب به دست و گردن علی(ع) بستن وبرای بیعت به مسجد بردن.

5-       سوزاندن در خانة او.

6-       سقط کردن محسن شش ماهه.

7-       غصب فدک.

8-       خودداری مسلمین از یاری علی (ع).

و ....اینها مصائبی است که زهرا(ع) در حقیقت در راه دفاع از حریم ولایت متحمل شد. ضربت، اهانت و شکسته شدن استخوان و اثر تازیانه در بازوی فاطمه(ع) همه به خاطر پیوند محبت آمیزی بود که نسبت به شوهر خود علی(ع) داشت. او در دفاع و حمایت از حریم ولایت به قدری کوشاه و در عین حال نگران بود که حتی به هنگام مرگ گریه می کند!

آری، گریه می کند! و در جواب علی(ع) که می پرسد چرا گریه می کنی!! می گوید: به خاطر مصائبی که بعد از من به تو می رسد، می گریم!

باری، ظلم و مصائبی که از سقیفة بی ساعده آغاز شد چنان ادامه پیدا کرد که حق عترت و خاندان پاک رسول خدا(ص) غصب و حرمت آن ها شکسته شد؛ و شمشیرهای بنی امیه و بنی عباس از کارگاه و کارخانه سقیفه بیرون آمد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

دربارة شکوه ها و غم های جانکاه فاطمه(ع) پیامبر گرامی اسلام(ع) به اصحاب خویش خبر داده و فرمود: «دخترم آن چنان در امواج بلاها و مصیبت ها، غمناک و نگران می شود که دست به دعا برداشته؛، از خدا ارزوی مرگ و شهادت می کند و می گوید:

«پروردگارا! از زندگی خسته و روی گردان شده ام، و از دنیا زدگان بلاها و مصائب ناگوار دیدم؛ خدایا! مرا به پدرم رسول خدا متصل فرما و مرگ مرا زود برسان.[1][1]»

یا الهی! عجل و فاتی سریعاً                                                     لقد تنغصت الحیاه یا مولایی

خدایا! مرگ مرا زود مقرر فرما؛ زیرا زندگی دنیا بر من تیره و تاریک شده است

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی حبیبه رسول خدا(ص) از زمین رخت بر بست، و به سوی پروردگارش با دلی خسته رهسپار شد، و پیکر مطهرش درون خاک قرار گرفت؛ در ناحیه ای از بقیع زیر ستارگان بالای قبرش همسر ماتم زده خسته دلش ایستاده، با رسول خدا(ص) آهسته سخن می گفت، و برای زهرای بتول با سوز جگر ناله می کرد، و کلماتی با آه درون  از زبانش جاری بود:

«سلام بر تو، ای رسول خدا! از جانب من و دخترت که  اکنون به سوی تو روی آورده و در جوار تو آرمیده و با شتاب به تو ملحق شده است...

ای رسول خدا! مفارقت دخرت برگزیده ات، صبرم را کاسته و نیروی تحمل مرا ناتوان ساخته... تنها چیزی که این مصیبت را تخفیف می دهد همان مصیبت بس دشوار و ماتم کمرشکن تو است، با دست خود پیکر عزیزت را میان لحد و روی خاک نهادم، و روی سینه و گلوگاه روح شریفت مفارقت کرد. انا للله و انا الیه راجعون.»

و اکنون امانت باز پس داده و ودیعه باز گرفته شد، ولی نه اندوهم پایان پذیرد و نه در تاریکی شب خوابم رباید، تا خدا آن سرایی را برایم برگزیند که تو در آن جای داری.

به زودی دخترت به تو خبر می دهد که چگونه امت برای از میان بردن حقش هم دست شدند، به خوبی از او باز پس و خبر از حال او گیر، با آن که از عهدت چندان نگذشته و یادت از میان نرفته است.

سلام بر شما، سلام وداع کننده، نه سلام کسی که دل بر کنده یا از توقف خسته شده است. پس اگر باز گردم از ملامت و خستگی نیست و اگر اقامت گزینم نه از بدگمانی به وعده خدا به صابران باشد...»[1][1]

آری، علی (ع) شب ها با سوز دل می رفت کنار قبر زهرا(ع) و در فراق و غم جانسوز او اشک می ریخت و با همان حالت، شب را به صبح می رسانید. و گاهی از سر درد جانکاه می سرود:

@@@

محبوبی که حبیب دیگری نمی تواند جای او را بگیرد، و برای غیر او در قلب من جایی نیست.

محبوبی که از چشم و جسم من پنهان گردیده، اما محبوب من از قلب من پنهان نخواهد شد.

در جای دیگر چنین درد دل می کند:

@@@

مرا چه می شود، در میان قبرها ایستاده ام و به قبر محبوبم سلام می دهم و او جواب مرا نمی دهد!

آی محبوب من! چرا پاسخ مرا نمی دهی؟! آیا پس از مردن و جدایی میان ما، محبتی که میان دوستان است فراموش کرده ای؟

محبوب می گوید: چگون جوابت را بدهم که من اسیر سنگ ها و خاک هستم! امام صادق(ع) می فرماید: «وقتی که علی(ع) قبر را هموار کرد و مقداری آب بر آن پاشید کنار قبر گریان و نالان نشست، عباس(عمویش) آمد، دستش را گرفت و به خانه اش برد.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

برو مدینه این جا نباش،مرحبا به تو شیعه ی مادری،شیعه مادری ِ،آی اونایی که با کنایه بهتر گریه می کنید،ببینم با کنایه پیدا می کنید،شخص مورد نظر این بیتُ.

@@@

کیه این فرشته؟آی کربلایی ها،گرفتی کیه؟وقتی مادرش می خوابه ،آروم آروم میاد کنار بستر مادر،آروم ملحفه رو از رو صورت مادر کنار می زنه،بابا من دارم  می گم،آروم ملحفه رو کنار میزنه،شما بلند بلند گریه میکنید،مگه شما می دونید زینب چی میدیده؟ خوب چه میکنه این فرشته؟بگم یا نه؟آره میگم شب شهادت ِ،امشب مُردیم هم ،مُردیم،خوب چی می خوای بگی،بگو راحتم کن؟

@@@

این مشتت رو گره کن بکوب به سینه ات، بگو وای مادر،تا چشمش به  صورت مادر می افتاد،ناله اش در می اومد،تا دستش به بازوی مادر می رسه،اشکش سرازیر میشه،وای از اون زمانی که چشمش می افتاد به سینه ی مادر.این ها دارن میشنوند بعد هزار و چهارصد سال،طاقت نمیارن،چه کردی با دل علی،بگم رفقا؟

@@@

آدمی که دنده اش شکسته باشه،نفس کشیدن براش مرگ ِ،وقتی می خواد بخوابه چند نفر باید بگیرن،آروم بخوابوننش،هر وقت می خواد از این پهلو به اون پهلو بشه:فضه،اسماء،زینب نفهمه،بیا،بیایید زیر پهلوم رو بگیرید،این پهلو فقط شکسته نبوده،این پهلو مجروح بوده.

@@@

روضه ی بی بی می خونیم اما بعضی ها ناخداگاه میگن حسین،زینب رو این یه زخم پهلو بیچاره کرد،هی لباس مادر رو عوض میکنه،تا مادر پهلو به پلو میشه لباس دوباره غرق خون میشه،اما لا یوم کیومک یا ابا عبدالله،حسین.....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی میرفتیم توی خط مقدم،با تعجب می دیدیم،گونی سربندهارو جلوی چادر،بعضی ها دارن زیر و رو میکنن،سئوال می کردیم،دنبال چی میگردید؟می گفتند:دنبال یک سربند یازهرا،وقتی میریم خدمت مادرمون،سربندمون یا زهرا باشه.

@@@

نور فاطمه، عرش خدارو روشن میکرد،نه خودش،چادرش،نور چادرش هفتاد یهودی رو مسلمون کرد.
@@@

وقتی دست فاطمه رو تو دست علی گذاشت،فرمودپیغمبر: علی جان اگه فاطمه ام نبود تا قیامت، برات کُفّی پیدا نمی شد،فاطمه تک ِ تو عالم،همتا نداره،نظیر نداره
@@@

می اومد با بابا درد و دل میکرد،بابا جان صبت عَلیّ مصائبٌ لَواَنّها، صبت على الأیام صرن لـیـالـیاً،با سختی دارم تحمل می کنم نبودنت رو باباجان

@@@

 بالاخره همه چیز گذشت،تموم شد،یه جمله هم از دیشب بگم،بریم سراغ روضه

مانده علی و قصه‌ی پهلوی فاطمه

مانده‌ست با کبودی بازوی فاطمه

هر جور بود غسل تموم شد،آروم آروم نیمه های شب،در خونه باز شد،چند نفر یه تابوتی رو از داخل خونه بیرون آوردند،حضرت حسن زاده ی آملی می فرمودند:بچه ها اجازه گرفتند از امیرالمؤمنین علیه السلام،اذن خواستند،بابا اجازه بده ماهم تشییع جنازه بیاییم،امیرالمؤمنین فرمود بیاید،اما آهسته گریه کنید،نکه صدا گریه ی شما بلند شه،تصور کنید این بچه های قد و نیم قد،پشت جنازه ی مادر، دستشون رو بلند میکردند،وا اُما میگفتند،اما یه وقت سلمان شنید امام حسن علیه السلام داره بلند بلند گریه میکنه،دوید حسن جان،یه خورده آهسته تر،گفت:سلمان دست به دلم نذار،آخه اونی که من تو کوچه دیدم،حسین ندید،بدن رو آورد کنار قبر،امیرالمؤمنین علیه السلام بدن نحیف و لاغر،فاطمه رو، رو دست بلند کرد،گفت: آی زمین ببین یه مشت پوست و استخون از فاطمه ام بیشتر نمونده،ببین چقدر نحیف و لاغر شده،بدن رو داخل خاک گذاشت،خود علی وارد قبر شد،بدن رو داخل خاک،پهلو رو داخل خاک گذاشت،تا اومد صورت رو ،رو خاک بذاره،چشم علی افتاد به  چشم کبود شده ی فاطمه،شب جمعه است بریم کربلا،اما دلها بسوزه برا اون آقایی که،تا اومد بدن حسین رو تو خاک بذاره،بجا صورت،رگ های بریده حسین رو ،رو خاک گذاشت.گفتند آقا:یه بدنی هم کنار علقمه رو زمین افتاده،فرمود:بدن عموم اباالفضل ِ،بریم  کنار علقمه،شب آخر روضه،دست بریده،روضه ی دست شکسته رو جمع کنه،یه سئوالی کردن،کاَنّه،نمک ریختن رو  زخم دل آقا زین العابدین علیه السلام،راوی سئوال کرد ،آقاجان،چرا بدن عموتون رو نبردن به دارالحرب،آقا فرمود: بابام میخواست ببره،اما هر جای بدن رو برمی داشت،.....یه جمله بگم،روح همه ی علما،صلحا شاد،این جمله رو ایت الله احمدی میانجی می فرمایند:وقتی ابی عبدالله اومد کنار علقمه، نه تنها دست عباس رو قطع کرده بودن،رسید دید دوتا پاهای عباس رو هم از بدن جدا شده،برا همینه که قبرش اینقدر کوچیکه،یا اباالفضل.....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

دیگه خودم نمی تونم برا بچه هام نون درست کنم،نمی تونم خودم لباس های بچه هام رو بشورم،بابا چند وقت ِ زینب میاد جلو بسترم،توقع داره مثل همیشه بغلش کنم،موهاش رو شونه بزنم،آخ که دیگه دستم بالا نمیآد،بابا برا علی نمیتونم بگم،بچه ها هم که طاقت ندارن،اومدم برا تو بگم بابا

@@@

همسایه ها عیادت نمی اومدند،ای کاش نمی اومدند،وقتی می اومدند،می رفتن بیرون،زینب میشنید،هی با خودشون می گفتن،این خانم دیگه موندنی نیست،این روزها روزهای آخرشه،

@@@

فاطمه هجده ساله از دیوار کمک میگرفت،می اومد کنار قبر بابا،این روزها وقتی از بابا حرف می زدن دلتنگ میشد،می گفت:علی جان پیراهنی که بابام رو در اون پیراهن غسل دادی،بده من بوی بابام و استشمام کنم،امیرالمؤمنین علیه السلام می دونه فاطمه چقدر دلتنگه،هی امتانع میکرد،هی زهرا اصرار،پیراهن رو آورد،روایت نوشته،تا پیراهن رو بو کرد،دیدن خانم غش کرد،رو زمین افتاد،می خوام بگم بی بی طاقت نداشتی،پیراهن بابا رو ببینی،من بمیرم برا اون سه ساله ای که تا بهانه ی بابا رو گرفت،دیدن نانجیب ها از در خرابه یه طبقی دارن میارن،قول بده ناله هات تموم نشه برای باقی شعر،همچین که رو پوش رو کنار زد،بچه ترسید،عمه جان این سر کیه؟ آخه حق داره بچه،باباش این طوری نبود،همه صورت زخمی ِ،لبها ترکیده،بی بی کنار قبر بابا با باباش حرف می زد،اما این سه ساله،کنار سر بریده بابا، گفت:بابا،خیلی درد و دل دارم باهات بابا،

@@@

اگه کسی تا حالا برا رقیه سلام اللله علیها گریه نکرده باشه،با این بیت تلافیش رو در بیاره.

@@@

هر جا رقیه رو می زند رو می کرد به عمه جانش میگفت:اگه عموم بود،اینها جرأت ن

داشتن من و بزنن

@@@

این یکی رو به اندازه ی غیرتی که پا روضه ی بی بی داری باید پاش ناله بزنی.

@@@

اونجا اگه تو مدینه،غربت اگه بود،اما علی بود سلمان بود،اباذر بود،اینجا هر وقت سر از محمل بیرون میکرد،باید سرهای بریده رو میدید،یا باید شمر و خولی رو می دید.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

روزی علامه حسن زاده آملی در ضمن بیاناتشان برای لحظه ای جریان غصب فدک از حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بیان نموده و آهی کشیدند، سپس فرمودند: نکته ای که می گویم، مبالغه نیست و حقیقت دارد که دومی، شقی ترین اشقیاء بر روی زمین می باشد.

ایشان در ادامه فرمایشاتشان واقعه و جریان برخورد حضرت زهرا (سلام الله علیها) را با آن ملعون در کوچه بیان نموده و فرمودند: بماند در کوچه چه گذشت، اما زمانی که فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) رحلت فرمودند: امام حسن (علیه السّلام) بیشتر از امام حسین (علیه السّلام) و زینب (سلام الله علیها) جزع و فزع می کردند، عده ای خدمت امام رسیدند و گفتند: آقا برخیزید و این قدر گریه و بی تابی نکنید، شما فرزند بزرگ هستید و این گریه ی شدید شما، باعث بی تابی بیشتر برادرتان و خواهرتان که کوچکتر از شما هستند می شود.

امام حسن (علیه السّلام) فرمودند: اگر برادرم حسین (علیه السّلام) نیز مانند من می دانست که در کوچه چه گذشت و آن صحنه ی دلخراش جگر سوز را می دید او هم مانند من بلکه بیشتر بی تابی می کرد. چگونه برای مادرم نگریم در حالی که آن نانجیب چنان سیلی محکمی به صورت مادرم نواخت که بر زمین افتاد، سپس برخاسته و با هم به خانه آمدیم.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

گاهی که پیغمبر را سنگ می زدند، یه دفعی خانمی می اومد خودش را سپر قرار می داد، سنگ ها را به جان می خرید، اون خدیجه بود ... باید از چنین مادری دختری مثل فاطمه (سلام الله علیها) بیاید که سپر ولایت بشه .

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

مروان به دستور معاویه – علیها اللعنه – در خطبه های نماز جمعه، نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و امام حسن (علیه السّلام) مجتبی سبّ و ناسزا می گفت: یک روز اسامه بن زید که یکی از اصحاب رسول خدا بود، در پای منبر مروان نشسته بود، این واقعه را دید و دشنام ها را شنید، طاقت نیاورده با چشم گریان به در خانه ی امام حسین (علیه السّلام) رفته و عرض کرد: الان مسجد بودم که مروان به منبر رفت در حضور برادرت امام حسن مجتبی (علیه السّلام) به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ناسزا گفت.

لمّا سمع الامام امتلات عیناه بالدم

(چشم های حضرت مانند دو کاسه ی خون شد.)

شمشیر را از غلاف کشیده با پای برهنه دوان دوان به سمت مسجد حرکت کرد. نگهبانان و غلامان مروان هنگامی که حالت امام حسین (علیه السّلام) را دیدند: (کالاسد الهجوم و القضاء المحتوم)

مانند شیری که می آید، بر خود ترسیدند، آن حضرت وارد مسجد شد، مروان را از گریبانش گرفته و از منبر پایین کشید، عمامه ی او را به گردنش پیچید و نزدیک بود، روح از بدنش بیرون رود. سپس مروان رو کرد به امام حسن (علیه السّلام) گفت: یا ابا محمد! یا حسن بن علی ! ترا به عصمت مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) به فریاد من برس و مرا از دست برادرت حسین (علیه السّلام) نجات بده.

امام مجتبی تا نام مادر را شنید از جا برخاست به نزد برادر آمده، فرمودند: برادر به جان من دست از مروان بردار.

امام حسن (علیه السّلام) فرمودند: مرا به عصمت مادر قسم داد مگر ما قرار نگذاشته بودیم هر که ما را به عصمت زهرا (سلام الله علیها) قسم بدهد هر حاجتی که داشته باشد برآورده می شود.

امام حسین (علیه السّلام) دست از مروان برداشت و او را به خاطر قسمی که به مادرش داده بود رها کردند

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

رسول خدا (ص) فرمودند: ملائکه در سه جا از روی ترحم گریه می کنند:

اول: هر گاه کسی برای تحصیل علم بیرون رود و در غربت بمیرد.

دوم: وقتی پیرمرد و پیرزنی از خدا فرزندی را تمنا کنند، پس خدا به آنها عطا کند و آنان خوشحال باشند به وجود او که ما را خدمت می کند، در این آخر عمر و تشییع جنازه ی ما می کند، پس آن فرزند پیش از پدر و مادر بمیرد، ملائکه بیش از پدر و مادر آن فرزند گریه می کنند.

سوم: وقتی طفل یتیم از خواب بیدار می شود و شروع می کند به گریه کردن که مادرش بیاید بالای سرش و یادش نباشد که مادرش مرده، دایه فریاد می زند ما هذا البکاء؟

چه خبر است، چرا گریه می کنی؟ تازه یادش می افتد که مادرش از دنیا رفته، پس از روی یأس و ناامیدی ساکت می شود. (فعند ذلک تبکی الملائکه) در این هم ملائکه گریه می کنند.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امیرالمؤمنین علیه السلام سنگارو چید،بمیرم برا غربتت علی،یه نگاه کرد،دید فقط زینب و حسین و حسن و ام الکلثوم، ازکی تشکر کنم،بگم زحت کشیدید،جنازه ی زهرای منو تشییع کردید،اینقده احترام گذاشتید،تنهای تنها،دامنشو تکون داد،اما بریم در خونه امام حسین علیه السلام،از در خونه امام حسین علیه السلام که نمی تونیم ماتکون بخوریم،می خوام بگم یا علی نبودن تسلیت بگن،نبودن التیام بدن،برو خدارو شکر کن،جات خالی بود کربلا، زینب بدن پاره پاره حسین و برداشت،اما سنگ زنها هنوز دارن سنگ می زنن،وقتی زینب برگشت خیمه،رقیه دید سر و صورت زینب غرق خونه،حسین......الله اکبر،الله اکبر،بدن و برداشت،خانم پنجاه و چهار پنج ساله،خانمی که از صبح تا حالا داغ دیده،هیجده تا، عزیزه شو جلوش سر بریدن،خیمه ها داره می سوزه،بچه ها تو این صحرا فرار کردن،دامن ها آتیش گرفته،فریاد وا محمدا از خیمه ها بلنده،فریاد یا علیا بلنده،فریاد یا وا اُماه بلنده، از این بدن چی مونده بود،بدن رو بلند کرد رو دست.

@@@

می خوای بهت بگم زینب کیه،می خوای بشناسی زینب چیه،بدن و بلند کرد،حسین من، زینب وا،خدایا این قلیل قربانی رو از محمد و آل محمد قبول کن.حسین.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

اومد تو کوچه ی بنی هاشم،مدتی زیادی نیست بلال از مدینه رفته،تا رسید جلوی در خونه ی فاطمه،من ازت یه سئوال می کنم،کدوم در،یه نگاه به در و دیوار سوخته کرد،این همون دریه که جبرئیل می ایستاد،چه خبره؟چی شده مدینه؟نه،بلال

@@@

بی بی اذون می خواد بشنوه،ولی نه همون اذون،این جوری اذون به دل بی بی می شینه

@@@

بگو آی مردم،این همون علی ِ که پیغمبر جلوی شما دستشو آورد بالا،حالا همون دستارو با طناب می بندید،ای وای بر شما

بهشون بگو رضایت من همه چیزه،بهشون بگو بابام گفته، ان الله یغضب لغضب فاطمه،ویرضی لرضاها

@@@

زود برو بالای مأذنه، رفت بالای مأذنه،همه تو خونه هاشونن،کسی منتظر نیست،همه می دونند،بلال دیگه تو مدینه اذون نمی گه،یه مرتبه مدینه لرزید،صدای بلال خونه به خونه ی مدینه و طی کرد.

الله اکبر

این الله اکبر،در ودیوار مدینه رو بیدارکرد،

الله اکبر

تا صدای الله اکبر بلند شد،انگار بی بی یه جون دوباره گرفت،اشاره کرد به بچه هاش بلند شن،زیر بغل هاشو بگیرند،

الله اکبر، الله اکبر

زینبم برو سجاده مو بیار،حسنم برو یه ظرف آب بیار،مادر می خواد،وضو بگیره،بچه ها نمی دونستند خوشحال باشند،ناراحت باشند،علی نگاه کرد،دید رنگ صورت زهرا داره،برافروخته می شه،صدای بلال اینجوری بی بی رو تکون داد

اشهد ان لااله الا الله

یه نگاه کرد علی، دیدفاطمه اش دست به پهلو بلند شد،می خوای نمازبخونی دختر پیغمبر،تو که تا حالا نشسته نماز می خوندی،

اشهد ان لااله الا الله

ایستاد بی بی،قربونت برم مادر،تا صدای بلال بلند شد،

اشهد ان محمدً

عبارت تاریخ،می گه: فشهقت فاطمه،دیدن بی بی یه ناله زد، و سقطت بوجه ها و غشیا علیها. دیدن فاطمه با صورت اُفتاد رو سجاده، ان شاءالله هیج وقت مادرت جلوت از هوش نره،زینب هی تو سرش می زد،حسین دوید گفت:بلال دیگه بسه،وای....، این یه اذون نیمه کاره بود،دیگه بعد از اسم پیامبر همه چیز به هم خورد،اذون ادامه پیدا نکرد،من یه اذون دیگه یادمه،یه جای دیگه ام یکی دیگه اذون گفت،اونم تو مجلس شراب،اونجایی که دستای زینب و بستند، زین العابدین داره خطبه می خونه،حرومزداه می خواد کسی صدای زین العابدین و کسی نشنوه،گفت:پاشو اذان بگو،تا اذون گفت:کلمه کلمه امام سجاد،با اذون اون مرد حرف زد،رسید به اسم پیغبر گفت: صبر کن مؤذن یه سئوال دارم،یزید علیه لعنه،نشسته رو تخت نعصش،گفت:داری می گی محمد،سئوالم اینه ،این محمدی که می گی،جد منه یا جد یزید،همه ایستادن،گفت جوابشم همه می دونید،می دونید جد یزید کس دیگه است،اگه جد منه، پس چرا دستای من و تو غل و زنجیر بستید،اگه جد منه این حسین بابای منه،چرا داری با چوب خیزران می زنی،ای حسین.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

آب آوردن ،بدن بچه هاشو خودش شست،غذا تهیه کرد،غذاشون چی بود،چند قرص نان،بچه هاشو که شست فضه می گه،به من فرمود: دوباره آب گرم کن،فضه من خودم رو شست و شو می دم،لباس نو براش آوردم،فرمود: من خوب بدنمو شستم،به هر قدرتی است مواظبت کن تو  و اسماء،علی این پیراهن رو در نیاره،از زیر پیراهن منو شست و شو بده،فضه می گه بدن مبارکشو شست،پیراهن شو به هر طریقی عوض کرد،کیا تو این جمع تاحالا زخمی شدن،اگه بخوان لباس بیماری رو از زخم جدا کنن،خیلی باید آروم آروم،جدا کنند،فضه می گه:زهرای مرضیه سلام الله علیها،فرمود:من نماز مغرب و می خونم،بعد از نماز رو به قبله دراز می کشم،روپوشی رو صورتم می اندازم،لحظاتی که گذشت،بیا منو صدا کن،اگه جوابتو ندادم،زود برو مسجد علی رو بگو بیا،فضه می گه دیدم آروم دراز کشید،رو به قبله بعد از نماز،لحظاتی گذشت دلم پریشون بود،اومدم صداش زدم،یا بنت خیرخلق الله، یا بنت رسول الله،یا فاطمه،یا اُم الحسن و الحسین،دیدم جواب نمی ده،روپوشو از صورتش برداشتم،وای،وای

@@@

فضه می گه دویدم در مسجد،صدا می زدم،علی پاشو بیا فاطمه ات از دنیا رفت

@@@

سلمان می گه من نشسته بودم کنار آقا،آقا وقتی صدای فضه رو شنید،بلند شد که بیاد به سمت در یه وقت دیدم از پشت رو زمین اُفتاد،آی...لحظاتی گذشت،حالش به جا اومد،هی می گفت:بمن العذا،کیه  دیگه به من  تسلی بده.

@@@

فرمود:من علیم،کلمینی یا فاطمه ،تا ابر ولایت شد،زهرایی که جان داده بود،دوباره رجعت کرد،صدای علی دوباره زنده اش کرد،

@@@

فرمود: از پدرم شنیدم،همه جوره کمک مظلوم کنید،دستمو بلند کن می خوام اشکاتو پاک کنم.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

دلتو ببر اون جایی که،غریبانه شب،آقات،همه هستی شو به خاک سپرد،جایی که فاتح خیبر دو رکعت نماز صبر برا خودش خوند،یه نگاه کرد سمت قبر رسول خدا،یا رسول الله دیگه صبرم تموم شد.

@@@

به این جا که می رسید نمی دونم چه حالی پیدا می کرد،

در وسط کوچه تو را می زدند

کاش به جای تو مرا می زدند

بازم می گم می شنوی اینجوری دل می زنی،زار می زنی،آه از اون آقا زاده ای،که نگاه می کرد

تو رو خدا نزن،نزن

براش بمیره حسن،نزن

غیرت چیه،حیا چیه

این چی می دونه دین چیه،خدا چیه

معنی زن زدن، تو کوچه ها چیه

این هیولا چی میفهمه این حرفارو،بازم بگم درد و دلای آقارو

راه و نبند برو کنار

این کوچه ی ماست

دست تو ،پایین بیار

داد می زنم بابا بیاد با ذوالفقار

از کوچه مون برو برو

دیگه نبینم تو رو،برو

نزن برای فدک ،کتک

لگد نگیر چادرو،برو

یازهرا،حسنم،هشت سال دارم حدوداً،اما یادت باشه:

مثل یه مرد ایستاده ام

درسته بچه ام،ولی حیدر زاده ام

من پسر ارشد این خانواده ام

خونم بجوش، سینم سپر

صداتو واسه مادرم، بالا نبر

دستاتو مشت کردی و بردی روی سر

می خوای چیکار کنی،آخ یدفعه دید مادر رو زمینه،امان،امان....

مادر میگه خُصوصیه

نگو با بابا،قضیه ناموسیه

به بابا نگی مادرو زدند، امان،امان....

بیهوده نبود اون یهودیه وقتی دید ریسمان گردن آقا بستن،صدا زد اشهدان لا اله الا الله، من این و می شناسم،معلومه به یه جایی متصله،پس حقیقتیه،و این حق محضه،آی علی ،علی......

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.