ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

آموزش و فعالیت های فرهنگی شخصی ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

ذاکر جوادالائمه محسن جعفری

به نام خدای علی و فاطمه

به قول شاعر که میگه:
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست...

حقیر میون دریای خادمان حضرت اباعبدالله مثل قطره هم نیستم که به چشم بیام ولی دلم می خواد هر جور که می تونم ارادت خودم رو به عاشقان ارباب بی کفن و رهروان ولایت نشون بدم آرزو دارم حتی به اندازه یک سطر هم که شده مطلبی جهت استفاده ستایشگران امام حسین قرار بدم شاید بتونم از این راه کمی کسب ثواب کنم

آرزو دارم اینجا پاتوق حزب اللهی ها و عاشقان سیدعلی خامنه ای بشه

جهت سلامتی و فرج حضرت صاحب الزمان و طول عمر امام خامنه ای صلوات


طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

 

جهت مشاهده متن روضه ها و گریزهای

شب چهارم محرم و طفلان حضرت زینب

به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 

 




من شیر دُخت شیر خدایم/مرآت سید الشهدایم

من زینبم که زین اَب هستم/نایب مناب فاطمه هستم

مردانگی فتاده به خاکم/روح حسین در تن پاکم

ناخوانده درس عالمه ام من/قرآن ِ دست ِ فاطمه ام من

تحسین کند پدر سخنم/بوسیده فاطمه دهنم

مرآت حسن حی مجیدم/یک روزه مادر دو شهیدم

سر تا قدم تمام حسینم/من خواهر امام حسینم

روزی که چشم خویش گشودم/اول دل از حسین ربودم

نزدیک بود بال در آرم/تا سر به شانه اش بگذارم

او سر گذاشت بر روی دوشم/با چشم خویش گفت بگوشم

که ای مادر صبور بلاها /ای قهرمان کرب و بلا ها

ای خواهری که مادر مایی/در موج خون پیمبر مایی

لبریز ِ شور ِ آل محمد /سنگ ِ صبور ِ آل محمد

یک حرمی است کنار مسجد کوفه،حرم خدیجه ی طاهره،دختر امیرالمؤمنین.مردم،یاوه گوها می گفتند:علی میره تو مغازه ی میثم می شینه با هم حرف می زنند،با هم وقت می گذرونند.اسرار می گفت بامیثم، بعد وقتی دختر امیرالمؤمنین از دنیا رفت، خردسال بود، گفت: میثم، من بچه ام رو دفن میکنم تو مغازه ی تو به هوای بچه ام با تو حرف میزنم ،در حقیقت اینجا مغازه میثم بوده،که این اسراری که  به میثم گفته شده تو همین حرم بوده،همین سئوالی که میثم از حضرت امیرالمؤمنین پرسیده که: مولا از خودتون تعریف کنید،مولا فرمود:از خود تعریف کردن جایز نیست،تو سئوال کن من جواب میدم. میثم سئوال کرد:شما بالاترید یا آدم. امیرالمؤمنین فرمود:من. آدم گندم قرار نبود بخوره خورد، من برای یک لقمه ی حلال از چهل لقمه ی مباح گذشته ام،لقمه ی پاک. من نان گندم رو نخوردم، آقا شما بالاترید یا عیسی؟من،مادر عیسی میخواست وضع حمل کنه،خدا فرمود:برو بیرون اینجا زایشگاه نیست،مادر من می خواست من رو به دنیا بیآره،خدا خونه خودش رو شکافت،فرمود به مادر من،بیا داخل خونه ی من. شما بالاترید یا موسی؟من، موسی می خواست بره طرف بنی اسرائیل،طرف فرعون، از خدا خواست که یک نفری رو کمکش بذاره.پیغمبر فرمود به من:برو توی قریش گفتم:چشم،برو بالا اذان بگو،چشم،شب به جای پیغمبر خوابیدم، با کی من رو مقایسه می کنید،پیغمبر فرمود:هر کی می خواد:آدم رو در هیبتش،موسی رو در عظمتش،نوح رو در عزمش،عیسی رو در عصمتش ببینه، نگاه کنه به علی. بعد زینب دختر امیرالمؤمنین ، که زینب دست خیلی از انبیاء رو بست، ایوب با همه ی صبرش تا به ابتلا به ناموس رسید،گفت:خدا دیگه بسه، ولی حضرت زینب هشتاد و چهار تا زن و بچه رو با خودش می برد،یا باید جلوی این تازیانه رو می گرفت،یا جلوی اون کعب نی رو می گرفت. کیه حضرت زینب؟

سرمایه بزرگ ولایت/مانند من چراغ هدایت

یاد آر دشت کرب و بلا را/با من بنوش جام بلا را

تو خواهر امام حسینی/هم سنگر امام حسینی

باید تو داد من بستانی/باید به کوفه خطبه بخوانی

تو آبروی ِ خون خدایی/تو قلب ِ سید الشهدایی

باید به قتلگاه بیایی/باید زبان به شُکر گشایی

باید به سوگ من بنشینی/باید سرم به نیزه ببینی

آماده باش بهر اسارت/در این اسارت است بشارت

با گوش جان هر آنچه شنیدم/گویی به چشم دل همه دیدم

بر یاس ِ چهره ریخت گلابم/در اشک ِ دیده بود جوابم

که ای دختر علی به فدایت/توحید زنده از شهدایت

من آمدم که یار تو باشم/با خطبه ذوالفقار تو باشم

من پاسدار خون تو هستم/عهدیست با خدای تو بستم

آوای وحی توست به گوشم/فریاد خون توست خروشم

من بر بلای تو سپر هستم/من با سر تو هم سفر هستم

تو سایبان محمل من باش/بر نی ستاره ی دل من باش

تفسیر کربلای تو با من/تفسیر آیه های تو با من

از سنگ لاله ی ضفر آرم/تا صبر را ز پای در آرم

من قهرمان کرب و بلایم/من روضه خوان تشت طلایم

آخر شب چراغ ها رو خاموش کردند،مرد از نامرد تشخیص داده شد،اونایی که باید می اومدند،اومدند مثل حُر. حُر وقتی برگشت،بلافصله پشیمان شد و برگشت بعد به حضرت سید الشهدا عرض کرد آقاجان:من زود برم کشته بشم از این خجالت در بیام.یه عده هم رفتند،یه عده هم خودشون رو رسوندند، شب ابی عبدالله با همه ی اصحاب سخن فرمود،دونه دونه فرمودند،حتی به قاسم بن الحسن،سیزده سالشه هی گفت: عمو من.به قول خودمون ابی عبدالله فرمود:چیه عمو جان؟ به همه قول دادی من هنوز تکلیفم معلوم نیست،من فردا برات میمیرم یا نمی میرم؟بغلش کرد،به پهلوی خودش چسباند،صورتش رو بوسید،فرمود:تو از مرگ چی می دونی؟ مرگ در مذاق تو چه مزه ای داره؟قاسم فرمود:اگه برا حسین ِ  اَحلی مِنَ العَسَل ، تا گفت: شیرین تر از عسله،فرمود: آره عزیزم تو رو هم می کشند،بد جوری تو رو می کشند،لذا قاسم از اون کسانی بود که تا خیمه آوردنش هنوز جان داشت، زخم ها قاسم رو نکشتند،شکستگیه دنده ها و استخوان ها قاسم رو کشتند. همه تکلیفشون معلوم شده،به همه قولی داده ابی عبدالله با اشاره یا مستقیم، دو تا بچه های حضرت زینبم نشستند، خواهر زادهاش نشستند کنارش،هی نگاه کردند ببیند دایی حرفی میزنه یانه،شب تو خیمه گفتند:مادر نکنه فردا مارو نگه داره،اکبر رفت،به مادر می گفتند:بعدش ماییم.قاسم رفت،پس کی ماییم؟ بچه های عقیل رفتند،مادر نوبت ما نشد؟ هی می اومدند کنار ابی عبدالله ،آخرش مادر فرمود:خودتون برید اجازه بگیرید.لباس تنشون کرد، خردسالند،خود مردانه است زیر این خود دستاری بست که خود لق نخوره ،جوشن تنشون کرد،شمشیرها و حمایل رو بالا بست که سر شمشیر رو زمین گیر نکنه،شمشیر ها رو دست گرفتند، که قد و قواره شون به چشم نیآد،اومدن گفتند:دایی نوبت ما نشد، اجازه بده ما بریم،غربت تو رو نمی تونیم ببینیم،بوسیدشون حسین راهی شون کرد، گفت:داغ اینها واسه من بسه،من خجالت روی مادرتون رو طاقت ندارم،برید قربونتون برم،اومدن تو خیمه،خود رو در آوردند،شمشیر رو در آوردند کناری نشستند،های های گریه کردند. مادر تو خیمه است،چی شده؟ بچه ها گفتند:دایی اجازه نداد. گفتم نمیذاره بریم. حسین دید از سمت خیمه زینب  داره میآد،چه اومدنی،داداش،من مثل مادر تو رو بزرگ کردم،پنجاه و چند سال برات مادری کردم،چه طور الان بچه های نجمه برند،بچه های زینبت بمونند،انصاف بده داداش،زبانحاله، من اینجوری میگم:داداش آبروم رو جلوی فاطمه بخر،داداش  نذار قسم بدم،بچه ها رو هم صدا زد بیان،بچه ها اومدند خودشون رو روی پای حسین انداختند،بغلشون کرد،آخرش گفت:داداش، جان مادرم فاطمه، دیگه بچه ها عجله داشتند،اجازه رو گرفتند،با عجله سوار مرکب شدند،زدند به دل لشکر،لشکردیدند دو تا آقا زاده اومدند،قد وقواره به قد و قواره ی مرد جنگی نمی خوره،نوجوانند،وارد میدان شدند،یه عده گفتند:اینها کی اند اومدند؟ حسین بچه هارو داره به میدون می فرسته،صدا شون بلند شد،اگه مارو نمی شناسید ما فرزندان جعفر طیاریم،خودشون رو که معرفی کردند،بعد گفتند: ما بچه های زینبیم، تو لشکر سر وصدا شد، چه خواهری داره حسین، چه بچه هایی داره زینب، درسته سن وسالشون کم بود اما دست پرورده های قمر بنی هاشمند،با این سن و سالشون آذرخش شدند وسط میدون،طوفان شدند، دو تا نوجوان زدند به میدون،همه راه ها باز شد،عمر سعد  ملعون گفت:دو تا بچه رو نمی تونید از پا در بیآرید، لشکردو تا قسمت شد،دو تا جوان رو از هم جدا کردند،اول شروع کردند سنگ باران کردن.

مادر به خیمه گرم نوا و به سر زدن

طفلان او چو بسمله در بال و پر زدن

بسمله می دونی یعنی چی؟مرغی که سرش رو می برند بعضی وقت ها سر جدا نمیشه،مرغ از زیر چاقو در میره،شروع میکنه بالا و پایین پریدن

مولا ندید شانه ی لرزان خواهرش

زینب ز خیمه داشت نظر بر برادرش

ناگاه دید صحنه ای و زد به سر نشست

وقتی به پیکر پسرانش تبر زدند

مادر داره می بینه،حسین یه نگاه به میدان یه نگاه به خیمه،مبادا زینب ببینه

بی بی سکینه عمه ی خود را بغل بگیر

چون مرغ گشته جسم عزیزان او به تیر

عباس دور حضرت ارباب در قتال

ارباب روی دست گرفته دو خرد سال

یه وقت دید داداش داره میآد،از لابه لای خیمه دید زیر یه بغلش یه پسرش،با یه دستش یه پسر دیگه اش رو روی زمین داره میکشه

بالا نشین شوند که اسباط جعفرند

فردا به نیزه ها جلوی چشم مادرند

امان از اون ساعتی که جلوی چشم مادر سرهاشون به نیزها رفت، هی وای حسین.......ای خدا فرج آقامون امام زمان برسان،شر دشمنان و آمریکا و  اسرائیل و دار و دسته اش ،تکفیری ها و داعش رو به خودشون برگردان،ای خدا تو مجلس بچه های حضرت زینب هر کی هر حاجتی داره حاجت روا بفرما،حاجات و دعوات قلبی و شرعی همه مون،رهبرمون برآور

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

سحر خیز مدینه کی میایی

امیر بی قرینه کی میایی

عزیزم فاطمه چشم انتظاره

شفای زخم سینه کی میایی

امیدم اینکه آقا با ظهورت

دگر حل معمایی نمایی

معمای فشار درب و دیوار

معمای مزار مخفی یار

یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

در عرش وفرش صحبت صحن و سرای توست

حسین

پیداست که لوای دوعالم لوای توست

در مجلست کلیم شدن پخش میکنند

این جلوه های موسوی در عزای توست

درما تو جلوه میکنی وگریه میکنیم

این یا حسین گفتن ما هم صدای توست

در این دو ماه دین خدا رشد میکند

اینها تمام از برکات عزای توست

خونت که ریخت مالک هستی شدی حسین

پس مکه وزمین نجف هم برای توست

جوینده کمال به شهر تو میرسد

بالاتر از بهشت خداکربلای توست

کیا کربلا نرفتن؟از زینب امشب بگیرند

وقتی نگاه کرد دید امام چهارم دستاش بسته است،پاهاش بسته است، اومده  دم گودال داره با یه حالتی نگاه میکنه، دید جان امامش در خطره ،زینب دوید گفت تو را چه میشود عزیز برادر، فرمود: عمه جان اینا بدنهای  خودشان را دفن کردند، بدن بابای غریبم رو ی خاک افتاده است، فرمود: جان برادر یه روز میاد اینقدر عاشقای ما کربلا میان ، آی بی بی زینب تو این جمع خیلی ها کربلا نرفتن...

جوینده کمال به شهر تو میرسد

بالاتر از بهشت خداکربلای توست

با گریه میشود به فیوضات تو رسید

پس روضه تو واسطه فیضهای توست

صوت الحزین زینب تو شیعه پرور است

سوز صداش باطن کرببلای توست

شب زینب و بچه های زینب است ،بچهای زینب، قدوبالایی نداشتند، زره برتن نداشتند ،وقتی میخواست شمشیر و بر کمر ببندند دید شمشیر به زمین کشیده میشود،لذا دیدی این بسیجیها میخواستند تو جبهه بدوند اسلحه رو گردنشون میبستند یعنی حمایل میکردند، بند شمشیر را حمایل بستن، اومدن در خیمه دایی جان اجازه بده بریم میدان، فرمود: با مادرتان بیایید. صدای زینب بلند شد داداش من اینجام ، ابی عبدالله فرمود:زینب جان اینی که به اینها گفتم با تو بیاییند،میخواستم یه بار دیگه ببینمت،عجب خواهر و برادری، وقتی اومدن خواستگاریش، اومد عبدالله بن جعفر ابن ابی طالب،  بی بی زینب عرض کرد، بابا عبدالله  باباش که جعفر عموی من است مرد خوبی است، اما شرط دارم هرجا حسینم رفت منم برم ، من باید هرروز حسینم رو ببینم ، من بی حسین میمیرم،هر شب شیر به بچه هاش داد به عشق حسین،هر کی به عشق یه کسی شیر به بچه هاش بده بچه هاش شکل همون میشن،این بچه ها فقط بلدند بگن حسین،  وقتی از مدینه اومد به عبدالله نگفت بچه ها رو بفرست ،وسط راه دیدند دو سوار میاد، عباس علیه السلام دید بچه های زینب هستند، دست و پای مادر را بوسیدند نامه عبدالله را تقدیم کردند ،عبدالله گفته: زینب جان بچه ها را ببر من که مریضم، اینا فدای حسین باشند،زینب خوشحال شد،نامه رو آورد، ام لیلا اکبررو فرستاده، ام البنین عباس رو،فقط زینب قربانی نداشت که اومدند، تا وارد میدان شدن، گفتند:  امیری حسین و نعم الامیر ما بچه های زینبیم، عمر سعد صداش دراومد عجب خواهری است زینب،بعضی ها گفتند این دو تا بچه رو مثل قاسم کشتند یعنی له شدند،ابی عبدالله اومد بالای سر این بچه ها،سپاه دشمن گرگند،اگر حسین یکی رو ببره سر اون یکی رو میبریدند ،ابی عبدالله هردو را بغل گرفت،خون از سر و روشون میریزه،بدنشون جای جای نیزه است، زینب نیومد بیرون از خیمه،فرمود:من ترسیدم حسینم خجالت بکشه، ام سلمه میگه بعد ازدواج زینب، رفتم در خانه زینب دیدم گریه میکنه،گفتم زینب چی شده؟ فرمود: سه روزه حسینم رو ندیدم، رفتم در خونه حسین دیدم حسینم دارد گریه میکنه ،گفتم بیایید پیش زینب،زینب داره گریه میکنه، اومد آقا دیدند زینب خواب است آفتاب روی صورت خواهر، ایستادند مقابل آفتاب بیدار شد،زبان حال اینه عرض کرد داداش یه روز تلافی میکنم، اومد تو گودال، طوری نشست سایه روی  بدن داداش افتاد، حسین....

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حسین برات یه دنیا غم آوردم

گلام رو با خودم آوردم

ببخش که هدیه کم آوردم

حسین

بخدا،امشب نیازبه روضه خون نداری،من فقط بهانه میخوام دستت بدم.

حسین ستاره ی عرش برینم

بشنو صدای آتشینم

تو دست رد نزن به سینه ام

حسین

بارون رحمت من

به خواهرت نزول کن

داداش به جون مادر

بچه هامو قبول کن

بنا به بعضی از اقوال،دوتا عون و دوتا محمد کربلا بوده،یه عون و محمد برادرهای عبدالله جعفر بودند،سنین اونها بالای بیست سال بوده،بنا بر بعضی از اقوال عون و محمد آقازاده های بی بی زینب سلام الله علیها،سنشون کم بوده،زیر پانزده سال،بعضی روایات داره خانوم،اینها رو تو خیمه لباس نو به تنشون کرد،چشماشون رو سرمه کشید،به موهاشون شانه زد،به بدن هاشون عطر کشید،فرمود:حالا برید پهلو دایی تون،به دست و پاش بیوفتید،اجازه ی میدون بگیرید، مادر یادتون باشه،اگه دایی قبول نکرد،یادتون نره،دایی رو به چادر مادرم قسم بدید،

حسین برات یه دنیا غم آوردم

گلام رو با خودم آوردم

ببخش که هدیه کم آوردم

حسین ستاره ی عرش برینم

بشنو صدای آتشینم

تو دست رد نزن به سینه ام

نقل اینه :خانوم زینب دستاشون رو گرفت: آوردشون جلوی خیمه آقا سید الشهداء فرمود: من تو نمیآم،شما برید از دایی تون اجازه بگیرید من اینجا وایستادم،خود زینب بیرون ایستاده،هی میگه خدایا،نکنه من سهمی نداشته باشم،بچه ها رفتند تو و برگشتند،بی بی زینب دید خرابند،چی شد مادر،سرشون رو انداختند پایین،گفتند:مادر دایی راضی نمیشه.راضی نمیشه!چطور؟دست بچه ها رو گرفت اومد تو خیمه ی ابی عبدالله،صدا زد،من و تو یه قرارایی با هم داشتیم،چه طور وقتی نوبت اکبر میشه،فوری میگی برو،وقتی نوبت قاسم میشه،ولو سخت راضی میشی،حالا که نوبت من شده،نه تو کار میاری،باشه حسین،نمی دونید چقدر حسین گریه کرد.

نگاه به قدشون کن

ببین مرد نبردند

می خوان مثل خود من

دور سرت بگردند

اونیکه تو باید امشب با زینب بگی اینه،نشست کف خیمه:

حسین غریب مادر،حسین غریب مادر.....

حسین

بذار فدای اکبرت شن

غرق به خون برابرت شن

تا افتخار خواهرت شن

حسین

بذار نمک بریزم رو زخم دلاتون

حسین

قول میدم این گل های زیبام

اگه برن از جلو چشمام

از خیمه ام بیرون نمیآم

حسین

همه ذکر و فکر زینب حسینه

غصه نخور غریبی

فدای نیم نگاهت

من و دوتا جوونم

اینجا میشیم سپاهت

می خوام دو یاس پرپر

میون گلزارت شن

بذار بلاگردون

چشم علمدارت شن

یه زینبی میگیم،یه زینبی میشنویم،مشهوره،محال ممکن بود،زینب بخواد نمازی بخونه،نمازهای واجب و غیر واجب،حتماً قبل نماز باید میومد،یه چند دقیقه ای حسین رو تماشا میکرد،خوب که سیر نگاه میکرد،حسین رو،بعد میرفت نماز میخوند،خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها،تازه خدا بهشون زینب رو داده،متوجه شدن ابی عبدالله از گهواره تا فاصله میگیره،زینب شروع میکنه گریه کردن،تا حسین بر میگرده،میخنده،تا حسین میره ضجه میزنه،ابی عبدالله که کنار گهواره زینب راه میره،اگه میره چپ چشم زینب،دنبالش میره،حسین میاد به راست چشم زینب دنبالش میگرده،بی بی زهرا آمد،خدمت پیغمبر اکرم،عرضه داشت بابا یا رسول الله عشق این دختر به داداشش حیرت انگیزه،عشق این خواهر به برادرش،شگفت آوره،پیغمبر شروع کرد گریه کردن،فرمود:فاطمه جان این دخترت شریک حسینه،این دخترت کربلا میره،اون روزی که حسین کربلا میره با این خواهر،نه من هستم،نه تو هستی،نه باباش علی هست،نه برادش حسن،همه رو میکشن،این دختر و دستاشو به ریسمان ،روی شترهای برهنه سوار،پیغمبر و فاطمه نشستند برا حسین گریه کردند،ای حسین.........صل الله علیک یا مولای یا مظلوم یا اباعبدالله

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عمریست پای داغ شما گریه می کنیم

با داغ های کرببلا گریه می کنیم

هر شب میان محفل تان حلقه می زنیم

یا سینه می زنیم و یا گریه می کنیم

یک شب نمی شود که در این بزم بنگری

ما هم کنار صاحب عزا گریه می کنیم

هرجا که ذکر نام شما هست،کربلاست

فرقی نمی کند که کجا گریه می کنیم

با عِطر یاس روضه ی تان گرم می شود

با زخم های علقمه تا گریه می کنیم

با گریه های مادرمان شیر خورده ایم

تا گریه کرد دید که ما گریه می کنیم

آمد محرم و دل ما زار زینب است

آمد محرم و همه جا گریه می کنیم

دو خط از حضرت زینب سلام الله علیها برات بخونم

ملجاء اهل حرم تا ظهر اگر عباس بود

شب نگهبان در کنار نهر علقم زینب است

مدعی دیگر مزن بیهوده لاف عاشقی

این حسین تنها یک عاشق دارد آن هم زینب است

عاشق بچه شو می فرسته،عاشق به بچه ها می گه اصرار کنید،دوتا بچه ها رو حاضر کرد،با یه بیچاره گی،با یه مکافاتی اجازه گرفتند،خون به دلشون شد،دایی راضی نیست،اینها برن،اومدن گفتند دایی،تو رو خدا،همه رفتند،ما دیگه زنده بمونیم فرقی برامون نمی کنه،اصلاً بگو ببینیم چرا بچه های دایی حسن رفتند؟چرا ما نرفتیم؟تو که بری ما به چه امیدی زنده بمونیم،معرفت رو ببین،جفتشون قهر کردن،راهشون رو گرفتند طرف خیمه،خانم زینب تو خیمه است،نیومده مبادا داداش خجالت بکشه اگه اجازه داد،نرسیده به خیمه،زینب دید صدا گریه داره میاد،مادر بین صد تا صدا ،صدا گریه ی بچه شو می شناسه،صدا شیپور و طبل میآد،حبل المبارز می کنن،سر و صدای دشمن ناله ی اهلبیت،یه وقت دید صدا آشنا داره می آد،هی داره نزدیکتر می شه صدا،همچین پر خیمه رو کنار زدند محکم،بچه است،قهر کرده،اومدن یه گوشه خیمه،نشستند شروع کردن خودشون رو زدن،مادر دو تا دست بیشتر نداره،این رو می گرفت اون خودش رو می زد،حالا به من بگید چی شده من مشکلتون رو حل کنم،با هق هق گفتند،اجازه نداد،گفت:بلند شدید،این دفعه خودم  هم باشما میام،حسین تا حالا تو عمرم رو من رو زمین نگذاشته،اما چون جون شما در میونه امکان داره بگه نه،اگر گفت نه یه رمزی یادتون میدم،یه جمله ای گفت،راه انداخت بچه هارو،کفن پوش کرد،عمامه بست براشون ،جلو داره میاره قربونی هاشو،تا حسین دید زینب داره با این هیبت میاد،تو دل خودش گفت:دیگه نمی شه به زینب گفت نه،تصمیم خودش رو گرفته،دیگه بچه ها نگذاشتند مادر حرف بزنه،همون رمز و به کار بردند،خودشون رو انداختند رو پای دایی،گفتند دایی جان مادرت،حسین نشست بغلشون کرد،فقط می گفتند:جان مادرت،جان مادرت،برا ما بده برگردیم، جان مادرت بخدا بابامون راضیه،جان مادرت،آخر دیگه حسین طاقتش طاق شد،گفت:به جان مادرم می ذارم برید،فقط گریه نکنید،گریه شما جگرم رو آتیش زد،شمشیر حمایل کردن بچه های دختر شیر خدا،سر غلاف به زمین کشیده می شد،اومدن وسط میدان،اصل و نسب بکار نبردند،صدا زدند،امیری حسین و نعم الامیر

دوباره در دل من خیمه عزا نزنید
نمک به زخم من و زخم خیمه ها نزنید
شکسته  تر زمن پیر دیگر اینجا نیست
مرا زمین زده است اکبرم شما نزنید
برای آنکه نمیرد کنارتان زینب
برای بردنتان جز مرا صدا نزنید

میان این همه لشکر کنار این همه تیغ

چگونه باز بگویم که دست و پا نزنید
خدا کند که بگوید کسی به قاتلتان
فقط نه اینکه دو بی کس دو تشنه را نزنید

اگر که در برابر چشمان مادری دل خون
 سر دو تازه جوان را به نیزه ها نزنید

هرچی سر می دید گریه می کرد،اما سر دوتا بچه هاشو که دید،گفت:مادر فداتون بشه،روسفیدم کردید،یه بار عبدالله بن جعفر سئوال کرد،خانم جان من می دونم کارهای تو حکمتی داره،تو عالمه غیر معلمه ای،بگو ببینم می گن هر کسی رو زمین افتاد،تو رفتی کمکش،اما چرا بچه هام افتادن نرفتی،گفت:ترسیدم داداشم خجالت بکشه،آی اباالفضلی ها،من سراغ دارم یه جای دیگه هم زینب نرفت،هم دور بود،اگه از خیمه می آمد همه خیمه رو غارت می کردند،دید حسین داره می آد،یه دست به کمر،یه دست عنان ذوالجناح،همچین که فهمید عباس رو کشتند،گفت:داداش برگرد هر جور شده بیارش،گفت:آخه وصیت کرده منو خیمه نبر،گفت:اگه نری الان تکه پاره اش می کنن،اومد دید هرکی داره با نیزه و شمشیر می زنه،بدن و پاره پاره کردن،ای حسین..

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

تا هست خدا در دل من کرب و بلا هست

از درد غمت گریه ی بی چون و چرا هست

حسین جان

این دشت زیارتکده ی منظر توست

بی روی تو عالم همه در آتشِ آه ست

این قدر نگو یار نمانده ست و غریبم

حسین جان خواهرت بمیره،هل من ناصرت رو نشنوه

این قدر نگو یار نمانده ست و غریبم

تا دختر زهرا و اَبر مرد خدا هست

هنوز عباس رو داری داداش،هنوز بچه های من غلام های تو هستند،حسین جان

تو تیغ بده تا که به طوفان غیورم

معلوم شود زینب تو مرده و یا هست

از هل مِن پر سوز تو فهمیده دل من

در قافله ی نیزه سواران توجا هست

هنوز جا برا بچه های من هست،حسین،امشب شب روضه ای است که مادرهای شهدا هرکجانشتند،پای این روضه،ناله می زنند،بخدا مادر مگه می تونه داغی رو فراموش کنه،مادره با خون دل این بچه ها رو بزرگ کرده،دیدند زینب اومده تو خیمه،موهای بچه هاشو داره شونه می کنه،کفن تن بچه هاش کرد،عزیزای دلم،وقتشه آبروی مادرتون رو بخرید،دست پرورده های زینبند،گفتند:مادر نکنه دلت غصه دار باشه،ما برای همچین روزی تربیت شدیم،اما اگه ما خودمون بریم به دایی بگیم،قطعاً ردمون می کنه،تو بیا،دست مارو بگیر،مادر تو خیلی پهلو برادرت آبرو داری،بگو حسین،دو تا غلام حلقه به گوش برات آوردم،رفت پیش برادر

هر هاجر خونین جگری هدیه ای آورد

ای کعبه من حال بگو نوبت ما هست؟

تو ناز نفرما که بمیرند به پایت

یک گوشه ی چشمی که کفن پوش دوتا هست

من کار به برگشت پسرهام ندارم

خوش هستم از این که دو نفس با تو مرا هست

یه بزرگواری می گه هر کاری می کرد زینب تا شهادت برادر رو به تأخیر بیندازه،لذا حتی ظهر عاشورا که اومد،برادر زینب رو راضی کرد اومد سمت میدان،یه وقت دید داره صداش می آد،مهلاً مهلا،یابن الزهرا،داداش صبر کن،به این بهانه زینب می خواست شهادت ولی خدا،امام زمانشو به تأخیر بیندازه،رفتند بچه ها اجازه گرفتند برا میدان،ابی عبدالله داره نگاه می کنه،همه شاگردای دست عباسند،پروانه هاشون هم کار عباس رو می کنه تو میدون،عباس ایستاده،داره جنگشون رو می بینه،ماشاءالله می گه،لاحول ولا قوةالا بالله می گه،حسین داره دعاشون می کنه،دل تو دل ابی عبدالله نیست،آخه این خواهر کسی که میرفت میدون می اومد بدرقه،می ایستاد کنار دست حسین،یاریش می کرد،تو دل دشمن می زد،کنار بدن علی اکبر بعضی ها نوشتند،زینب پیاده از حسین زودتر رسید،اما اینجا هرچی حسین نگاه می کنه،خواهر تو خیمه مونده،یه وقت دیدند رنگ صورت ابی عبدالله تغییر کرد بچه ها رو زمین افتادند،هر دو دست گردن هم انداختند،برای بار آخر دایی مهربونشون رو صدا زدند،حسین اومد کنار بدنشون نشست،هرچی نگاه به خیمه می کنه،شاید زینب بیاد،ای وای،شایداین سئوال رو نکرد از بی بی،بعد از شهادت بچه ها،اما یه نفر بود وقتی خبر دار شد،انگار عقده ای تو سینه اش بود،گفت:باید از بی بی سئوال کنم،دیدند اومده تو مدینه،یک به یک میون محمل هارو می گرده،سئوال کرد آیا بی بی من رو ندیدید،عبدالله بن جعفره،همسر فداکار زینبه،خودش سفارش کرده،چشماش کم سو بود،ابی عبدالله نگذاشت باهاشون رهسپار کربلا بشه،مدینه به امر حسین مونده،اما شنیده زینب برا هرکدوم از شهدای بنی هاشم،اومده بالا سرشون،این عقده تو سینه اونه،آیا بچه های من لیاقت نداشتند این مادر از خیمه بیرون بیاد،اومد کنار محمل زینب ایستاد،گفت خانم زینب رو ندیدی؟یه وقت دیدند عمه ی سادات داره اشک می ریزه،فرمود عبدالله حق داری زینب رو نشناسی،زینب تو به این حال نبود،زینب تو اینقدر شکسته نبود،وقتی بی بی رو شناخت گفت بی بی جان،یه سئوالی اگر ازت نپرسم آروم نمی گیرم،چرا بالا سر بچه هامون نرفتی؟چرا گذاشتی بچه هام غریب جون بدن؟یه نگاه کرد به عبدالله فرمود: چه توقعی از من داشتی عبدالله، والله ترسیدم حسین نگاهش به من بیاُفته،از من خجالت بکشه،اما دادشم از برا من تلافی کرد عبدالله،وقتی رفتیم کربلا،اربعین رسیدیم کنار قبر حسین، گفتم:حسین ،حالا روز تلافی کردن توست،اگه می خوای زینب خجالت نکشه،سراغ رقیه رو از من نگیر حسین..

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی خبر شهادت محمد و عون به مدینه رسید، ابوالسلاسل غلام آزاده شده ی عبدالله از شدت ناراحتی گریبانش را پاره کرد و با آه و ناله و گریه نزد عبدالله آمد و ناله کنان گفت: ای محمد جان، ای عون، ای عزیزانم، کیست زیباتر از شما که همچون دو گوهر درخشان بودید؟! … ولی در آخر بی ادبی کرد و گفت: این مصیبت به خاطر حسین (علیه السّلام) بر ما وارد شد. اگر آنها با حسین (علیه السّلام) نمی رفتند شهید نمی شدند. عبدالله پس از اطلاع از خبر شهادت آنها گفت: إنّا لله وِ إنّا علیه راجعون، سپس با عصبانیت بر سر آن غلام فریاد کشید.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عبدالله ثروتمند بوده، وقتی می آید شام (بعد از عاشورا) برای زینب خونه می خره، باغ بزرگ خریده، یه وقت خواهش کرد از زینب (سلام الله علیها) او را به باغ ببرد، شاید حالش بهتر بشود، وقتی وارد باغ شد، چشم زینب (سلام الله علیها) به این همه گل افتاد، شروع کرد به گریه کردن، فرمود: عبدالله این گلهای شاداب را می بینی ولی گلهای من کربلا همه از تشنگی پژمردند، گلهای مرا کربلا سر بریدند …

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

این تازه اولین کالای بازار زینب است، چشم اوست، موی اوست، قد اوست که باید خمیده شود … .

تو جنگ های قدیم، وقتی می خواستند قربونی کنند، زیر چشم بچه هاشون سرمه می کشیدند، که معلوم بشه برای فدا شدن برای خدا آماده است، مثل بعضی شهدا که شب عملیات حنا می بستند.

زینب (سلام الله علیها) هم همین کار کرد، خودش سرمه کشید، خودش کفن به تنشون کرد … .

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

خوبه هر جوونی از دنیا می خواد بره، آخرین لحظه مادر بالا سرش بیاد، چشماشو ببنده، خیلی مهمه جوون، مادر بالا سرش باشه، بابا خوبه، اما مادر چیز دیگه ای است، مادر که بیاد، اون آخر لحظه یه نازی می کنه، اما بچه های زینب (سلام الله علیها) هر چی منتظر موندند مادر نیومد … .

اینقدر این دو تا آقا غریب بودند، وقتی ابی عبدالله خواست بره میدان، بدن این دو را بیاورد، فرمود: عباس جان ! یا تو برو، یا من می رم، یکی باید بغل خیمه ها بمونه، لذا دیدند حسین (علیه السّلام) تنهایی، یکی رو بر این دست، یکی بر دست دیگر گذاشته از میدان می آید، ای غریب آقا … .

هر دل که شنید صدای زینب      دیوانه شده برای زینب

خاکستریم به جا نمانده           از آن که شنید نوای زینب

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

آری از خیمه بیرون نیامد، شاید زینب گفته باشد، کی می تونم عصر یازدهم را تحمل کنم، اون موقعی که غروب عاشورا بیام ببینم بدنت زیر آفتاب است، وقتی می تونم تحمل کنم که بچه هامم رو زمین، کنار تو افتاده باشند ... . آری عصر یازدهم شد، دید جان از امام سجاد (علیه السّلام) مفارقت می کنه، فرمود: عزیز برادرم چه شده؟ صدا زد عمه جان، نگاه کن اینها دارند کشته های خودشون را خاک می کنند ولی ببین بدن بابام رو زمینه ..

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

این دو تا بچه واسه ی این که بزرگتر به نظر بیایند، شال به کمر بستند، زیر کلاه خودشان عمامه گذاشتند که خوود بازی نکند، غلاف شمشیر این دو به زمین کشیده می شد، غلاف را به کنار انداختند، ولی هیبت، حیدری است، جلوه  جلوه ی علوی است، آمدند جلوی دایی، (زبان ساده) دائی جان ! نوبت ما نشده؟ حسین (علیه السّلام) بغلشون کرد، فرمود: این لشگر می کشندتون، برید منو شرمنده ی مادرتون نکنید، ولی حرف دل زینب اینه ...

مدعی دیگر مزن بیهود لاف عاشقی

گر حسین تنها یک عاشق دارد، آن هم زینب است

اجازه نداد، رفتند به خیمه ی مادر، ناراحت، کلاه خوود را برداشتند، شمشیر کنار گذاشتند، یک گوشه نشستند، مادر گفت: چی شده؟ مادر جان، دایی اجازه نمی دهد، خودت یه کاری بکن، آری، راهشو زینب (سلام الله علیها) بلده، اومد گفت: حسین ! جانِ مادر ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

به قول حاج اکبر ناظم: عاشق و معشوق شدند روبرو (خواهر و برادر) دوتایی رسیدند به هم، گریه می کردند، مثل اینکه یه عمر همدیگه رو ندیدند ... .

لذا وقتی خدا این دو فرزند را به زینب (سلام الله علیها) عطا کرد، وقتی اینها را بزرگ می کرد، می گفت: زیر لب حسین، شما فدایی حسینید ... .

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی ابراهیم می خواست اسماعیل را بِبَرد سر بِبُرد، لباس نو تنش بچه اش کرد،

بی بی زینب (سلام الله علیها) هم بچه هاش رو بغل کرد، اما زینب کجا، هاجر کجا، هزار هاجر هم به گرد پای زینب نمی رسند، هاجر وقتی اسماعیل را زنده دید جای چاقوی ابراهیم را بر گلوی اسماعیل دید، اینقدر گریه کرد، بعضی ها گفتند تا سه روز بیشتر زنده نموند، بمیرم برای زینب (سلام الله علیها) ...

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

یاران عاطفه ز حماسه وسیع تر                   دست حماسه از همه دستان رفیع تر

چون عشق و اقتدار به هم می دهند دست       اقدامشان ز خیل دلیران سریع تر

میدان کارزار همه مستطیع عشق               وز حاجیان تو تازه جوان مستطیع تر

هر چند اهل خیمه شفیعان محشرند             اما به روز حشر گروهی شفیع تر

آل عقیل و آل ابی طا لبند لیک                  ابنا زینبند مقامی رفیع تر

استاد رزم هر دو علی اکبر حسین              هر یک به رزم خویش از آن یک بدیع تر

و تا اذن حرب از سوی رهبر نیا مده             در امر سلم هر دو برادر مطیع تر

وقتی که قرار شد که به میدان روند باز         اول غلام رفت و پس از آن رضیع تر

هر دو به دست بوسی مادر سبب شدند           این خانواده الگوی عشق و ادب شدند

مادر میان خیمه بر این عاشقان مطاف          بودند گرد مادر آزاده در طواف

دستان مادرانه زینب چو شا نه ای               بر گیسوان نرم غزالان به انعطاف

آنچه برای بانوی خیمه امید بود                   یوسف کند قبول از او رشته کلاف

شرح وداع این دو برادر شنیدنی                  آیینه در برابر آیینه بود صاف

مادر به گوش تازه جوانان خویش گفت           گرد امام خود بشتابید تا مصاف

او را به جان مادر خود میدهم قسم                 تا یک کلام لب بگشاید ز انصراف

رزمی نشان دهید که رندانه جان دهید            عاشق کی از جهاد و شهادت شود معاف

این تیر و این کمان و زره جیره شماست        شمشیر تان حمایلتان لیک بی غلاف

عازم شوید و رزم و رجز را بنا کنید             خوب از عزیز فاطمه مدح و ثنا کنید

نو با وگان زینب کبرا علم به دست                هر یک جدا به کوفه نشان داد ناز شست

یک لشگر از یسار و یمین می گریختند           وقتی که نور دیده زینب نقاب بست

از تیغ عون لشگر کوفی امان نداشت              وز رزم بی امان محمد ستم شکست

دهها دلیر جنگی دشمن ز پا فتاد                    اما هنوز جبهه زینب سپر به دست

قلب سپاه کوفه شکا فی عمیق دید                   یعنی سپاه زینب عدو را ز هم گسست

اطفال را محا صره کردند نا گهان                  وقتی تها جم علویون فرو نشست

چون شد صدای هلهله دشمنان بلند                    عون از نفس نشست و محمد زپا نشست

گرد و غبار بود و تکا پوی نیز ه ها                  حالا رسید نوبت این قوم شب پرست

وقتی زبا ن روضه دل باز می شود                   اسرار زینب است که آغاز می شود

می خواست روضه را همه جا آبرو شود            تا از مسیر روضه خدا جستجو شود

می خواست بندگی خدا را نشان دهد                   تا دیده اش به خون جگر شستشو شود

می خواست با غم تن بی سر شود شریک           تا قسمتش به مقتل خون گفتگو شود

وقتی حسین در یم خون غسل می کند                 باید نصیب زینبش از خون وضو شود

می خواست با سر پسرانش سفر کند                   تا با حسین دل دهد و مثل او شود

می خواست روبرو نشود با نگاه شب                 با آتش خیام حرم روبرو شود

با داغ و درد همسفر تازیانه شود                        تا با حسین در به در کو به کو شود

می رفت با خطا به سنگین حیدری                   تا بانی شکست سپاه عدو شود

خون گلوی خشک حسین آبروی عشق             اشک زلال دیده زینب سبوی عشق

آمدند از دایی اجازه بگیرند  اجازه نداد تا  نگا هش به زینب افتاد ارام شد اجازه میدان رفتن داد بعد از نبردی که کردند و به شهادت رسیدند حضرت بغلشان کرد برد خیمه اما زینب دختر علی از خیمه بیرون نیا مد

شنیدستم سلیمانی زیک مور                قبول تحفه ای کرد ای مر تضا پور

من ان مور ضعیف و نا توانم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

از وقتی به دنیا آمدند، با عشق مادر به حسین شیر خوردند،  با مادر دنبال حسین بودند، تربیت کننده آنها حسینه، گر چه عبد الله ابن جعفر هست، بین راه به امام پیو ستند، نامه عبدالله را دادند به دایی عزیزشان، امام حسین تشکر کرد از عبدالله و از خواهر گرامش ، روز عا شورا  با لباس رزم، شمشیر حما یل  ،خدمت دایی سلام کردند، فرمود :بروید مادر را بیا ورید، مادر گفت قبو لتان نکرد من می دان چه کار کنم

گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست       باشد محل نده قسم مر تضی که هست

وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست           چادر نماز حضرت خیر النسا که هست

آیا فقط سعادت زینب اضا فی است              بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست

از درد گریه تکیه مده سر به نیزه ات           زینب نمرده شانه  ، دارالشفا که هست

قر با نیان خواهر خود را قبول کن             گیرم که نیست اکبر تو، طفل ما که هست

امیری حسین و و نعم  الا میر

گفتی که زن جهاد ندارد برو برو           لفظ برو چه داشت برادر بیا که هست

خون را بیا به دست دو قر بانیم  بکش    تو خون مکش به دست برادر حنا که هست

گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم         از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی اومدن محضر امام حسین، جوابشون کرد. پیش مادر اومدن، داغ علی اکبر ما را کشته حالا نوبت ما به تعویق  افتاده، زینب فرمود بروید دایی را به حق مادر پهلو شکسته قسم دهید اجازه می دهد، رفتن تا زینب اومد، اجازه داد، اومدن مقابل لشگر، عمر سعد صدا زد عجب زینب برادر دوست است همه هستیش را در طبق اخلاص گذاشته، بچه ها محو حسینند گاهی می گن ،نواده جعفریم، گاهی می گفتن حسین ،شهید شدن آقا آمد هر دو را بغل کرد، پا ها رو زمین، زنها از خیمه بیرون آمدند از زینب خجالت می کشیدند، گفتند نمی آیی، فرمود: نه فدای حسین، بعدها عبدالله جعفر پرسید: شنیدم علی اکبر افتاد رفتی به حسین رسیدی بالا سر علی ،مگه بچه ها خطایی داشتن نرفتی بالا سرشان، زینب گریه کرد صدا زد دیدم قربانیان من قابل حسین را ندارد، ترسیدم حسین خجا لت بکشه،علی اصغر شهید شد گاهی طرف خیمه گاه بر می گشت اومد پشت خیمه قبر کوچکی کند یک دفعه  صدایی شنید صبرکن آقا ببینمش

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

دید زینب چو برادر تنهاست                                                          بهر یاری برادر برخاست

دو جگر گوشة خود را طلبید                                                        به موی هر دو پسر شانه کشید

روی بر حجت داور آورد                                                                هر دو را نزد برادر آورد

از تو سر در ره حق باختن است

سهم من سوختن و ساختن است

دو جگر گوشه من منتظرند                                                         خبر از ما سوی مادر ببرند

ای برادر تو دوای دردم                                                                با چه رویی به حرم برگردم

این دو گل هست به دوران ثمرم                                  هدیه بفرست به سوی پدرم

گفت ای خواهر غم پرور من                                                       بس بود داغ علی اکبر من

گفت ای نور دو چشمان من                                                        ای که هستی سرو سامان من

قافله ابی عبدالله از مدینه به سوی مکه حرکت کرد ، چند منزل نگذشته بود یک وقت دید دو سوار دارند می آیند ، ابی عبدالله فرمود : عباسم برو ببین دو سوار که می باشند دید بچه های زینب اند ، آورد خدمت امام حسین ، زینب هم آمد ، خوشحال شد ، روز عاشورا هم بچه ها را آورد نزد برادر ، برادر اجازه بده محمد و عون هم به میدان بروند ، همین جا که اجازه داد زینب خوشحال شد ، بچه ها را بدرقه کرد اما وقتی عزیزانش (محمد و عون )شهید شدند زینب از خیمه ها بیرون نیامد مبادا چشمش به صورت برادر بیفتد برادر خجالت بکشد . همه صدا بزنید حسین .

ای به یک روز مادر دو شهید                                                       وی فدای دو نازنین پسرت

ای که در طول کمتر از یک روز                                      ماند هفتاد و دو داغ بر جگرت

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 




عاشق جوادالائمه عاشق ولایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.